طلسم عمارت تسخیر شده
طلسم عمارت تسخیر شده
باد زوزهکشان پنجرههای شکستهی عمارت “بلکوود” رو لمس میکرد. آرینا، با موهای پریشون و چشمهای مصمم، پشت میز چوبی خطخطیشده نشسته بود و با صدای تایپِ سریع انگشتاش، سکوتِ خفهی عمارت رو میشکست. سارا، با یه فنجون چای سبز و قیافهی نگران، کنارش ایستاده بود.
“آرینا، مطمئنی که این کار درستیه؟ این عمارت… حس خوبی نداره.”
آرینا، بدون اینکه سرشو بلند کنه، جواب داد: “سارا، ما اینجاییم که یه رمان بنویسیم، نه اینکه به شایعات گوش بدیم. یکم هیجان لازمه.”
همون لحظه، صدای خراشیدنی از طبقهی بالا اومد. سارا لرزید، ولی آرینا فقط یه لبخند زد. “میبینی؟ این خودشه! الهام!”
روزها میگذشت و آرینا غرق در نوشتن بود. اما اتفاقات عجیبتر میشد. درها خودبهخود باز و بسته میشدن، صدای پچپچهایی از گوشه و کنار میاومد و سایههایی توی نور کمجون شمعها میرقصیدن. یک شب، وقتی آرینا تنها توی کتابخونهی قدیمی عمارت مشغول تحقیق بود، صدای شکستن چیزی رو شنید. وقتی برگشت، دید یه کتاب قطور از قفسه افتاده و باز شده. روی صفحهای که باز شده بود، یه عکس قدیمی بود. یه مرد جوان، با چشمهای نافذ و لبخندی تلخ. زیر عکس نوشته شده بود: “جاناتان بلکوود، تسخیر شده.”
همون لحظه، صدای قدمهایی رو شنید. برگشت و جونگکوک رو دید. جونگکوک یه مرمتکار جوون بود که برای بازسازی عمارت استخدام شده بود. با نگاهی نگران به آرینا نزدیک شد.
“خانم آرینا، صدای شکستن اومد. مشکلی پیش اومده؟”
آرینا سعی کرد عادی رفتار کنه. “نه، فقط یه کتاب افتاد. اتفاقیه که میفته.”
جونگکوک به عکس نگاه کرد. “این عکس جاناتان بلکووده. میگن روحش هنوز توی این عمارت سرگردونه.”
آرینا پوزخندی زد. “خرافاته.”
اما جونگکوک جدی بود. “شما اینجا غریبهاید. نمیدونید این عمارت چقدر شومه. بهتره مواظب باشید.”
از اون شب به بعد، جونگکوک بیشتر مراقب آرینا بود. حس میکرد یه نیروی شیطانی دور و برشه. یه شب، وقتی آرینا دوباره توی کتابخونه بود، یهو یه صدای بلند شنید. برگشت و دید تمام کتابها از قفسهها دارن میفتن. جونگکوک با عجله وارد شد و آرینا رو کشید بیرون.
باد زوزهکشان پنجرههای شکستهی عمارت “بلکوود” رو لمس میکرد. آرینا، با موهای پریشون و چشمهای مصمم، پشت میز چوبی خطخطیشده نشسته بود و با صدای تایپِ سریع انگشتاش، سکوتِ خفهی عمارت رو میشکست. سارا، با یه فنجون چای سبز و قیافهی نگران، کنارش ایستاده بود.
“آرینا، مطمئنی که این کار درستیه؟ این عمارت… حس خوبی نداره.”
آرینا، بدون اینکه سرشو بلند کنه، جواب داد: “سارا، ما اینجاییم که یه رمان بنویسیم، نه اینکه به شایعات گوش بدیم. یکم هیجان لازمه.”
همون لحظه، صدای خراشیدنی از طبقهی بالا اومد. سارا لرزید، ولی آرینا فقط یه لبخند زد. “میبینی؟ این خودشه! الهام!”
روزها میگذشت و آرینا غرق در نوشتن بود. اما اتفاقات عجیبتر میشد. درها خودبهخود باز و بسته میشدن، صدای پچپچهایی از گوشه و کنار میاومد و سایههایی توی نور کمجون شمعها میرقصیدن. یک شب، وقتی آرینا تنها توی کتابخونهی قدیمی عمارت مشغول تحقیق بود، صدای شکستن چیزی رو شنید. وقتی برگشت، دید یه کتاب قطور از قفسه افتاده و باز شده. روی صفحهای که باز شده بود، یه عکس قدیمی بود. یه مرد جوان، با چشمهای نافذ و لبخندی تلخ. زیر عکس نوشته شده بود: “جاناتان بلکوود، تسخیر شده.”
همون لحظه، صدای قدمهایی رو شنید. برگشت و جونگکوک رو دید. جونگکوک یه مرمتکار جوون بود که برای بازسازی عمارت استخدام شده بود. با نگاهی نگران به آرینا نزدیک شد.
“خانم آرینا، صدای شکستن اومد. مشکلی پیش اومده؟”
آرینا سعی کرد عادی رفتار کنه. “نه، فقط یه کتاب افتاد. اتفاقیه که میفته.”
جونگکوک به عکس نگاه کرد. “این عکس جاناتان بلکووده. میگن روحش هنوز توی این عمارت سرگردونه.”
آرینا پوزخندی زد. “خرافاته.”
اما جونگکوک جدی بود. “شما اینجا غریبهاید. نمیدونید این عمارت چقدر شومه. بهتره مواظب باشید.”
از اون شب به بعد، جونگکوک بیشتر مراقب آرینا بود. حس میکرد یه نیروی شیطانی دور و برشه. یه شب، وقتی آرینا دوباره توی کتابخونه بود، یهو یه صدای بلند شنید. برگشت و دید تمام کتابها از قفسهها دارن میفتن. جونگکوک با عجله وارد شد و آرینا رو کشید بیرون.
- ۱.۲k
- ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط