فیک بخاطر تو پارت ۸
فیک بخاطر تو پارت ۸
از زبان ات
با تعجب به حرفش بهش نگاه کردم که لبخند زد و دستمو گرفت تو دستش و باهم کنار دریا قدم زدیم
آرامشی که از بودن در کنارش داشتمو نمی خواست با هیچی تو دنیا عوض کنم هر بار که باهاش بودم احساس خیلی خوبی داشتم
تهیونگ: قراره فردا برای عکسبرداری بریم سئول الان چه حسی داری؟
ات: از رفتن به سئول حس خیلی خوبی ندارم چون آخرین بار که رفتم سئول یه نفر که خیلی برام با ارزش بودو برای همیشه از دست دادم
سرشو چرخوندش سمتم و به چشمام نگاه کرد
تهیونگ: بخاطر چی خاطره ی خوبی ازش نداری؟ چه کسیو از دست دادی؟ می تونی به من بگی
همه چیو از اول براش تعریف کردم که برگشت سمتم و رو به روم ایستاد و به چشمام نگاه کرد
تهیونگ: اگه باعث ناراحتیت شدم معذرت میخوام
ات: نه تا وقتی که با تو ام چرا باید ناراحت باشم (با لبخند بهش گفتم)
تهیونگ خندید و به قدم زدن ادامه دادیم کم کم خورشید داشت غروب می کرد من و تهیونگ با هم غروب آفتابو تماشا می کردیم
از زبان تهیونگ
من همش چشمام ات رو گرفته بود نمی تونستم حتی برای یه لحظه ازش چشم بردارم خیلی خوشگل بود
چشماشو بست تو این موقعیت دلم می خواست برم از پشت بغلش کنم و ریه هامو با عطر تنش پر کنم اما گوشیم یدفه زنگ خورد و به کلی احساساتمو برانگیخت
از زبان ات
تو آرامش بودم که یدفه با صدای زنگ موبایل تهیونگ چشمامو باز کردم و برگشتم طرفش و نگاهش کردم تلفنش رو جواب داد بعد از اینکه تلفش رو جواب داد بهم گفت که باید بره شرکت تا نظرشو درباره ی ایده های مین هوآ بگه
سرمو تکون دادم و رفتیم سوار ماشین شدیم خودش منو رسوند خونه
ات: امروز بابت همه چی ممنونم خیلی بهم خوش گذشت
تهیونگ: متاسفم دلم می خواست بیشتر با هم باشیم ولی خودت که مین هوآ رو میشناسی اگه زودتر به ایده هاش نظرمو نگم دست از سرم بر نمی داره
از حرفش خندم گرفت
ات: اشکالی نداره بعداً هم می تونیم ادامه بدیم
تهیونگ: بهت قول میدم دفعه ی دیگه جبران کنم (یه لبخندی گوشه ی لبش نشست)
از ماشینش اومدم پایین و رفتم دم در زنگ خونه رو زدم هنوز حرکت نکرده بود لبخند زدم و براش دست تکون دادم تا بره اما نرفت
در خونه باز شد و رفتم داخل بعد صدای ماشینش رو شنیدم که حرکت کرد و رفت
با لبخند رفتم خونه خیلی خوشحال بودم نامادریمو دیدم که روی کاناپه نشسته بود
نامادری ات: چیه میخندی؟ خوشحال و شاد و شنگولی
رفتم سمت پله ها و ازشون بالا رفتم
ات: نمی خواید خوشحال باشم؟ (حین اینکه از پله ها پایین می رفتم گفتم و وارد اتاقم شدم)
از زبان ات
با تعجب به حرفش بهش نگاه کردم که لبخند زد و دستمو گرفت تو دستش و باهم کنار دریا قدم زدیم
آرامشی که از بودن در کنارش داشتمو نمی خواست با هیچی تو دنیا عوض کنم هر بار که باهاش بودم احساس خیلی خوبی داشتم
تهیونگ: قراره فردا برای عکسبرداری بریم سئول الان چه حسی داری؟
ات: از رفتن به سئول حس خیلی خوبی ندارم چون آخرین بار که رفتم سئول یه نفر که خیلی برام با ارزش بودو برای همیشه از دست دادم
سرشو چرخوندش سمتم و به چشمام نگاه کرد
تهیونگ: بخاطر چی خاطره ی خوبی ازش نداری؟ چه کسیو از دست دادی؟ می تونی به من بگی
همه چیو از اول براش تعریف کردم که برگشت سمتم و رو به روم ایستاد و به چشمام نگاه کرد
تهیونگ: اگه باعث ناراحتیت شدم معذرت میخوام
ات: نه تا وقتی که با تو ام چرا باید ناراحت باشم (با لبخند بهش گفتم)
تهیونگ خندید و به قدم زدن ادامه دادیم کم کم خورشید داشت غروب می کرد من و تهیونگ با هم غروب آفتابو تماشا می کردیم
از زبان تهیونگ
من همش چشمام ات رو گرفته بود نمی تونستم حتی برای یه لحظه ازش چشم بردارم خیلی خوشگل بود
چشماشو بست تو این موقعیت دلم می خواست برم از پشت بغلش کنم و ریه هامو با عطر تنش پر کنم اما گوشیم یدفه زنگ خورد و به کلی احساساتمو برانگیخت
از زبان ات
تو آرامش بودم که یدفه با صدای زنگ موبایل تهیونگ چشمامو باز کردم و برگشتم طرفش و نگاهش کردم تلفنش رو جواب داد بعد از اینکه تلفش رو جواب داد بهم گفت که باید بره شرکت تا نظرشو درباره ی ایده های مین هوآ بگه
سرمو تکون دادم و رفتیم سوار ماشین شدیم خودش منو رسوند خونه
ات: امروز بابت همه چی ممنونم خیلی بهم خوش گذشت
تهیونگ: متاسفم دلم می خواست بیشتر با هم باشیم ولی خودت که مین هوآ رو میشناسی اگه زودتر به ایده هاش نظرمو نگم دست از سرم بر نمی داره
از حرفش خندم گرفت
ات: اشکالی نداره بعداً هم می تونیم ادامه بدیم
تهیونگ: بهت قول میدم دفعه ی دیگه جبران کنم (یه لبخندی گوشه ی لبش نشست)
از ماشینش اومدم پایین و رفتم دم در زنگ خونه رو زدم هنوز حرکت نکرده بود لبخند زدم و براش دست تکون دادم تا بره اما نرفت
در خونه باز شد و رفتم داخل بعد صدای ماشینش رو شنیدم که حرکت کرد و رفت
با لبخند رفتم خونه خیلی خوشحال بودم نامادریمو دیدم که روی کاناپه نشسته بود
نامادری ات: چیه میخندی؟ خوشحال و شاد و شنگولی
رفتم سمت پله ها و ازشون بالا رفتم
ات: نمی خواید خوشحال باشم؟ (حین اینکه از پله ها پایین می رفتم گفتم و وارد اتاقم شدم)
۲۱.۱k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.