پارت۲
پارت۲
تشفیه جنازه امی
از زبان نویسنده
کریم:چرا چرا چرا داره این جوری میشه اول اون بعد سیلور حالا هم امی وبلیز گریه
تیلز (حالتی ناراحت):کریم آروم باش
درآن سو
روژ :کریم امی خیلی وقت پیش مرد
سونیک (بالحنی عصبی):قراربود امی آخری باشه اون ام خبر داشتن
منو ببخشید
دو ماه بعد
از زبان شدو
توی مهمونی بودیم فقط کریم وتیلز نبودن چرا این قدر دیر کردن
یاد اون خاطرات افتادم سیلور حقش بود ولی بقیه چرا؟
به گوشیم نگاه کردم یه مکان فرستاده بودن یه ناشناس تعجب کردم اگه به تیلزوکریم ربت داشته باشه چی ؟
مکان نو دنبال کردم (۵دقیقه بعد)
ولی این جا که... با دیدن اونا حرفم نا تموم موند فلش بک
داستان از زبان تیلز
داشتم برای مهمونی آماده می شدم
وقتی برگشتم...
من:سون...
سر کریم دستش بود یه گل قرمز هم توی چشمش فرو کرده بود
(با بغض )سونیک منو ببخش
بعد یه تفنگ سمتم گرفت قبل از اینکه چیزی بگم تاریکی
پایان فلش بک
از زبان شدو
جنازه تیلزو سر کریم روی گل های آبی بودن ...
یه نفر بایه شنل سیاه هم اون جا بود بهم حمل کرد منم بهش حمله کردم اون لعنتی با دوستام چیکار کرد (نیم ساعت بعد)داشتیم می جنگیدیم که اون یه خنجر کوچیک از پشت شنلش در آورد وزخمم کرد بعد از چند لحظه نتونستم تکون بخورم بعد هم تاریکی
تشفیه جنازه امی
از زبان نویسنده
کریم:چرا چرا چرا داره این جوری میشه اول اون بعد سیلور حالا هم امی وبلیز گریه
تیلز (حالتی ناراحت):کریم آروم باش
درآن سو
روژ :کریم امی خیلی وقت پیش مرد
سونیک (بالحنی عصبی):قراربود امی آخری باشه اون ام خبر داشتن
منو ببخشید
دو ماه بعد
از زبان شدو
توی مهمونی بودیم فقط کریم وتیلز نبودن چرا این قدر دیر کردن
یاد اون خاطرات افتادم سیلور حقش بود ولی بقیه چرا؟
به گوشیم نگاه کردم یه مکان فرستاده بودن یه ناشناس تعجب کردم اگه به تیلزوکریم ربت داشته باشه چی ؟
مکان نو دنبال کردم (۵دقیقه بعد)
ولی این جا که... با دیدن اونا حرفم نا تموم موند فلش بک
داستان از زبان تیلز
داشتم برای مهمونی آماده می شدم
وقتی برگشتم...
من:سون...
سر کریم دستش بود یه گل قرمز هم توی چشمش فرو کرده بود
(با بغض )سونیک منو ببخش
بعد یه تفنگ سمتم گرفت قبل از اینکه چیزی بگم تاریکی
پایان فلش بک
از زبان شدو
جنازه تیلزو سر کریم روی گل های آبی بودن ...
یه نفر بایه شنل سیاه هم اون جا بود بهم حمل کرد منم بهش حمله کردم اون لعنتی با دوستام چیکار کرد (نیم ساعت بعد)داشتیم می جنگیدیم که اون یه خنجر کوچیک از پشت شنلش در آورد وزخمم کرد بعد از چند لحظه نتونستم تکون بخورم بعد هم تاریکی
۵۴۲
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.