حصار تنهایی من پارت ۱۲
#حصار_تنهایی_من #پارت_۱۲
-کی؟!
- درو باز کن گرممه، حوصله ندارم.
درو باز کردم وگفتم: :سلام مامان ».
با اخم اومد تو و گفت «: علیک سلام. سر ظهری شوخیت گرفته؟»
- چیزی شده ؟
- نخیر...
- پس چرا اینقدر عصبانی هستی ؟!
چشماشو بست و با حالت عصبانی گفت «: عصبانی نیستم ...فقط گرممه » .
- چرا الان اومدی؟
سرم داد زد: میشه این قدر سوال نپرسی؟
وقتی اینجوری حرف می زنه یعنی حوصله هیچ بنی بشری نداره و کسی نباید به پر و پاش بپیچه . منم بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم به اتاقم. چادرمو از سرم برداشتم. خواستم بشینم که صدای گریه مامانمو شنیدم. از اتاقم اومدم بیرون. صداش از تو آشپزخونه می اومد. دم در اشپزخونه ایستادم. دیدم به کابینت آشپزخونه تکیه داده و سرش روی زانوهاشه. آروم گفتم: مامان خوبی؟
سرشو بلند کرد و با دستاش اشکاشو پاک کرد و گفت:آره خوبم.
یه لیوان از کابینت برداشتم و پر از آب کردم. کنارش نشستم و گفتم : بیا یه قلپ از این بخور.
- نمی خورم...
جلوی دهنش گرفتم و گفتم: یه ذره بخور.
لیوانو ازم گرفت. کمی ازش خورد. یه نفس عمیقی کشید و سرشو گذاشت روی در کابینت. منم نگاش می کردم. سرشو چرخوند طرف من و گفت: چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟
- یه سوالی ازت بپرسم دعوام نمی کنی؟
پوزخندی زد و گفت: حالا نه اینکه تو هم خیلی ازم می ترسی ...می خوای بپرسی چرا گریه می کنم؟
- اوهووم...
لیوانو گذاشت روی زمین و گفت: با رئیس رستوران دعوام شده.
با تعجب گفتم :همین؟!
- کاش فقط همین بود
- پس چی؟
یه مکثی کرد و گفت: اخراجم کرد.
-کی؟!
- درو باز کن گرممه، حوصله ندارم.
درو باز کردم وگفتم: :سلام مامان ».
با اخم اومد تو و گفت «: علیک سلام. سر ظهری شوخیت گرفته؟»
- چیزی شده ؟
- نخیر...
- پس چرا اینقدر عصبانی هستی ؟!
چشماشو بست و با حالت عصبانی گفت «: عصبانی نیستم ...فقط گرممه » .
- چرا الان اومدی؟
سرم داد زد: میشه این قدر سوال نپرسی؟
وقتی اینجوری حرف می زنه یعنی حوصله هیچ بنی بشری نداره و کسی نباید به پر و پاش بپیچه . منم بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم به اتاقم. چادرمو از سرم برداشتم. خواستم بشینم که صدای گریه مامانمو شنیدم. از اتاقم اومدم بیرون. صداش از تو آشپزخونه می اومد. دم در اشپزخونه ایستادم. دیدم به کابینت آشپزخونه تکیه داده و سرش روی زانوهاشه. آروم گفتم: مامان خوبی؟
سرشو بلند کرد و با دستاش اشکاشو پاک کرد و گفت:آره خوبم.
یه لیوان از کابینت برداشتم و پر از آب کردم. کنارش نشستم و گفتم : بیا یه قلپ از این بخور.
- نمی خورم...
جلوی دهنش گرفتم و گفتم: یه ذره بخور.
لیوانو ازم گرفت. کمی ازش خورد. یه نفس عمیقی کشید و سرشو گذاشت روی در کابینت. منم نگاش می کردم. سرشو چرخوند طرف من و گفت: چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟
- یه سوالی ازت بپرسم دعوام نمی کنی؟
پوزخندی زد و گفت: حالا نه اینکه تو هم خیلی ازم می ترسی ...می خوای بپرسی چرا گریه می کنم؟
- اوهووم...
لیوانو گذاشت روی زمین و گفت: با رئیس رستوران دعوام شده.
با تعجب گفتم :همین؟!
- کاش فقط همین بود
- پس چی؟
یه مکثی کرد و گفت: اخراجم کرد.
۵.۸k
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.