حصار تنهایی من پارت ۱۳
#حصار_تنهایی_من #پارت_۱۳
با چشای گشاد شده گفتم: اخراجت کرد؟!به همین راحتی؟!
-آره به همین راحتی ... چند روزی بود الکی به همه چیز گیر می داد. اگه چیزی برای گیر دادن نبود خودش یه چیزی پیدا می کرد.
مردیکه بی همه چیز هر روز بهونه های صد من یه غاز می اورد . یه بار می گه چرا سوپ شوره؟ یه بار می گه چرا شیرینه ؟... چرا سالاد کلم نداره؟چرا دستکش تو دستت نیست ؟چرا این برنج و درست کردی؟... منم امروز اعصابم خرد شد، هر چی تو دهنم در اومد بهش گفتم .... گفتم که دیگه نمی تونم با این وضعیت اینجا کار کنم اونم آب پاکی ریخت رو دستم و گفت نمی تونی اینجا کارکنی به سلامت.
گفت سرآشپزای زیادی هستن که برای اومدن به این رستوران تو صف وایسادن ...
پوزخندی زدم وگفتم: صف وایسادن...از خودش مطمئنه یا از رستورانش؟ مامان باور کن بعد از شما هیچ کس دیگه پاشو تو اون رستوران نمی ذاره. در رستورانشو تخته میکنن حالا ببین...
دستشو کشید روی موهام و با خنده گفت: قربون این فنرات برم که دلداریم میدی.
با اعتراض گفتم: مامان ...موهامو مسخره نکن خیلیم خوشگلن!
- برمنکرش لعنت!
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- خدا بزرگه می گردم یه کار دیگه پیدا می کنم.
بهم نگاه کرد وگفت: از غذای دیشب چیزی اضافه اومد؟
- آره...
- حوصله غذا درست کردن ندارم. همینو گرم می کنیم می خوریم.
بلند شدم و گفتم: پس هر وقت گرمش کردی صدام بزن بیام.
- باشه.
پنچ سالی می شد که مامانم توی رستوران آقای ستوده کار می کرد. بخاطر دست پخت خوبش همون روز اول استخدامش کردن و شد سر آشپز رستوران تازه تاسیس ،محال بود کسی یه بار به رستوران بیاد و به بار دوم نکشه. همه می دونستن شلوغی ِ رستوران فقط به خاطر دستپخت مامان منه وگر نه اون رستوران که دکوراسیون درست و حسابی نداشت که کسی بخواد بره ... نمی تونستم حرف مامانمو باورکنم
مگه میشد رستورانی که تمام اعتبارش به سر آشپزشه رو اخراج کنن؟بعد از خوردن نهار یه چرت کوتاهی زدم ساعت پنج و نیم بود که
بیدار شدم. بعد از خوردن یه عصرونه که اونم نون وپنیر بود به سراغ چرخ خیاطی رفتم. دوتا مانتو که تا نصفه دوخته بودمو تموم کردم.
بعدش به سراغ پارچه عفت خانم رفتم .از توی پلاستیک درش آوردم. کتاب مدل پرده هم گذاشتم روش. صفحاتشو ورق زدم. یه مدل پرده پیدا کردم که بدک نبود ولی به دلم ننشست چند صفحه دیگه ورق زدم. چشم افتاد به یه پرده کلاسیک... به پارچه نگاهی انداختم،
دیدم به درد عفت خانم نمی خوره. هم پارچش کم بود هم به تیپ و قیافش نمی خوره. همون قبلی رو براش درست می کنم. یه نگاه کلی به
پرده انداختم. خیلی سخت به نظر نمیاد ولی اگه خرابش کنم کارم با کرام الکاتبینه! اونم از نوع عفت خانمش!
با چشای گشاد شده گفتم: اخراجت کرد؟!به همین راحتی؟!
-آره به همین راحتی ... چند روزی بود الکی به همه چیز گیر می داد. اگه چیزی برای گیر دادن نبود خودش یه چیزی پیدا می کرد.
مردیکه بی همه چیز هر روز بهونه های صد من یه غاز می اورد . یه بار می گه چرا سوپ شوره؟ یه بار می گه چرا شیرینه ؟... چرا سالاد کلم نداره؟چرا دستکش تو دستت نیست ؟چرا این برنج و درست کردی؟... منم امروز اعصابم خرد شد، هر چی تو دهنم در اومد بهش گفتم .... گفتم که دیگه نمی تونم با این وضعیت اینجا کار کنم اونم آب پاکی ریخت رو دستم و گفت نمی تونی اینجا کارکنی به سلامت.
گفت سرآشپزای زیادی هستن که برای اومدن به این رستوران تو صف وایسادن ...
پوزخندی زدم وگفتم: صف وایسادن...از خودش مطمئنه یا از رستورانش؟ مامان باور کن بعد از شما هیچ کس دیگه پاشو تو اون رستوران نمی ذاره. در رستورانشو تخته میکنن حالا ببین...
دستشو کشید روی موهام و با خنده گفت: قربون این فنرات برم که دلداریم میدی.
با اعتراض گفتم: مامان ...موهامو مسخره نکن خیلیم خوشگلن!
- برمنکرش لعنت!
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- خدا بزرگه می گردم یه کار دیگه پیدا می کنم.
بهم نگاه کرد وگفت: از غذای دیشب چیزی اضافه اومد؟
- آره...
- حوصله غذا درست کردن ندارم. همینو گرم می کنیم می خوریم.
بلند شدم و گفتم: پس هر وقت گرمش کردی صدام بزن بیام.
- باشه.
پنچ سالی می شد که مامانم توی رستوران آقای ستوده کار می کرد. بخاطر دست پخت خوبش همون روز اول استخدامش کردن و شد سر آشپز رستوران تازه تاسیس ،محال بود کسی یه بار به رستوران بیاد و به بار دوم نکشه. همه می دونستن شلوغی ِ رستوران فقط به خاطر دستپخت مامان منه وگر نه اون رستوران که دکوراسیون درست و حسابی نداشت که کسی بخواد بره ... نمی تونستم حرف مامانمو باورکنم
مگه میشد رستورانی که تمام اعتبارش به سر آشپزشه رو اخراج کنن؟بعد از خوردن نهار یه چرت کوتاهی زدم ساعت پنج و نیم بود که
بیدار شدم. بعد از خوردن یه عصرونه که اونم نون وپنیر بود به سراغ چرخ خیاطی رفتم. دوتا مانتو که تا نصفه دوخته بودمو تموم کردم.
بعدش به سراغ پارچه عفت خانم رفتم .از توی پلاستیک درش آوردم. کتاب مدل پرده هم گذاشتم روش. صفحاتشو ورق زدم. یه مدل پرده پیدا کردم که بدک نبود ولی به دلم ننشست چند صفحه دیگه ورق زدم. چشم افتاد به یه پرده کلاسیک... به پارچه نگاهی انداختم،
دیدم به درد عفت خانم نمی خوره. هم پارچش کم بود هم به تیپ و قیافش نمی خوره. همون قبلی رو براش درست می کنم. یه نگاه کلی به
پرده انداختم. خیلی سخت به نظر نمیاد ولی اگه خرابش کنم کارم با کرام الکاتبینه! اونم از نوع عفت خانمش!
۴.۹k
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.