you for me
فصل دوم پارت ۵
لینو: باشه منو هان هم بعد بهش زنگ میزنیم.
هیونجین: باشه
ویو هیونجین
کل مدرسه به فکر فلیکس بودم. اگر نمیخواست بیاد به من میگفت ولی یهویی خبری ازش نیست نگرانم میکنه..امیدوارم اونجور که لینو میگه باشه.
بعد از مدرسه
بالاخره مدرسه تموم شد. وسایلم رو جمع کردم و از بچه ها خداحافظی کردم اومدم بیرون. به سمت خونه فلیکس حرکت کردم و بعد از ۱۵ دقیقه رسیدم. خواستم برم در بزنم که دیدم پدر و مادرش بیرون نشستن و دارن حرف میزنن. اولش توجهی نکردم ولی بعد با چیزی که شنیدم موهای تنم سیخ شد و شوکه شدم.
امیلی: پیتر فلیکس باید تا کی تو انباری بمونه؟ یه روزه اونجاس..
پیتر: امیلی اون دیگه پسر من نیست ، اون جلوی منو تو ایستاد برام مهم نیست چه بلایی سرش میاد اون به پدر و مادر من با اون کارش بی احترامی کرده و مطمئنم یادته که پدر و مادر اون پسره با مادرت چیکار کردم.
امیلی: اره یادمه..ولی هرچی نباشه اون هنوز پسرمه..ولی پیتر شاید حق با اون باشه و پسرشون هیونجین مثل اونا نباشه.
پیتر: امیلی بس کن.
سریع از اونجا دور شدم و به سمت خونه دویدم. منظورشون چیه؟ فلیکس رو داخل انباری زندانی کردن؟ پدر و مادر من مگه چیکار کردن؟ باید ازشون بپرسم. زنگ در رو زدم. امیدوارم حداقل یکیشون خونه باشه.
بعد چند دقیقه ، مامان در رو برام باز کرد. سلامی کردن و وارد شدم و وسایلم رو داخل اتاقم گذاشتم برگشتم پیشش.
هیونجین: مامان..باید راب یه چیزی باهات حرف میزنم..خواهش میکنم راستشو بگو.
لینا: چی پسرم؟
براش داستان رو تعریف کردم. تعجب کرد و با شوک نگاهم میکرد.
لینا: هیونجین تو با پسر اون عوضیا دوست بودی و به من نگفتی؟
هیونجین: مامان خواهش میکنم ولم کن الان مسئله این نیست میخوام بدونم دقیقا مشکل شما با اونا چیه؟
نفسی عمیق کشید و شروع کرد به تعریف کردن.
لینا: خب پسرم..من و بابات وقتی تازه ازدواج کرده بودیم یه شرکت داشتیم که با شرکت پدر بزرگ فلیکس رقابت میکردیم. پدر بزرگ اون ، مکس هما کار میکرد تا بهترین باشه و حتی یبار دست به کار خیلی بدی زد و مادربزرگت ، یعنی مادر م رو کشت. بعد از اون ما خیلی عصبانی شدیم و چون اون کار های زیادی کرده بود اما این کارش خیلی بد بود و ماهم تصمیم گرفتیم انتقام بگیریم و زن اون رو کشتیمو بعد کارخونه اون رو اتیش زدیم. ما تا قبل اون سعی میکردیم سکوت کنیم ولی وقتی مادرم رو کشت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و سکوت کنم. بعدش حدود ده سال زندان رفتیم که با پول و وکیل ازاد شدیم.
لینو: باشه منو هان هم بعد بهش زنگ میزنیم.
هیونجین: باشه
ویو هیونجین
کل مدرسه به فکر فلیکس بودم. اگر نمیخواست بیاد به من میگفت ولی یهویی خبری ازش نیست نگرانم میکنه..امیدوارم اونجور که لینو میگه باشه.
بعد از مدرسه
بالاخره مدرسه تموم شد. وسایلم رو جمع کردم و از بچه ها خداحافظی کردم اومدم بیرون. به سمت خونه فلیکس حرکت کردم و بعد از ۱۵ دقیقه رسیدم. خواستم برم در بزنم که دیدم پدر و مادرش بیرون نشستن و دارن حرف میزنن. اولش توجهی نکردم ولی بعد با چیزی که شنیدم موهای تنم سیخ شد و شوکه شدم.
امیلی: پیتر فلیکس باید تا کی تو انباری بمونه؟ یه روزه اونجاس..
پیتر: امیلی اون دیگه پسر من نیست ، اون جلوی منو تو ایستاد برام مهم نیست چه بلایی سرش میاد اون به پدر و مادر من با اون کارش بی احترامی کرده و مطمئنم یادته که پدر و مادر اون پسره با مادرت چیکار کردم.
امیلی: اره یادمه..ولی هرچی نباشه اون هنوز پسرمه..ولی پیتر شاید حق با اون باشه و پسرشون هیونجین مثل اونا نباشه.
پیتر: امیلی بس کن.
سریع از اونجا دور شدم و به سمت خونه دویدم. منظورشون چیه؟ فلیکس رو داخل انباری زندانی کردن؟ پدر و مادر من مگه چیکار کردن؟ باید ازشون بپرسم. زنگ در رو زدم. امیدوارم حداقل یکیشون خونه باشه.
بعد چند دقیقه ، مامان در رو برام باز کرد. سلامی کردن و وارد شدم و وسایلم رو داخل اتاقم گذاشتم برگشتم پیشش.
هیونجین: مامان..باید راب یه چیزی باهات حرف میزنم..خواهش میکنم راستشو بگو.
لینا: چی پسرم؟
براش داستان رو تعریف کردم. تعجب کرد و با شوک نگاهم میکرد.
لینا: هیونجین تو با پسر اون عوضیا دوست بودی و به من نگفتی؟
هیونجین: مامان خواهش میکنم ولم کن الان مسئله این نیست میخوام بدونم دقیقا مشکل شما با اونا چیه؟
نفسی عمیق کشید و شروع کرد به تعریف کردن.
لینا: خب پسرم..من و بابات وقتی تازه ازدواج کرده بودیم یه شرکت داشتیم که با شرکت پدر بزرگ فلیکس رقابت میکردیم. پدر بزرگ اون ، مکس هما کار میکرد تا بهترین باشه و حتی یبار دست به کار خیلی بدی زد و مادربزرگت ، یعنی مادر م رو کشت. بعد از اون ما خیلی عصبانی شدیم و چون اون کار های زیادی کرده بود اما این کارش خیلی بد بود و ماهم تصمیم گرفتیم انتقام بگیریم و زن اون رو کشتیمو بعد کارخونه اون رو اتیش زدیم. ما تا قبل اون سعی میکردیم سکوت کنیم ولی وقتی مادرم رو کشت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و سکوت کنم. بعدش حدود ده سال زندان رفتیم که با پول و وکیل ازاد شدیم.
۳.۲k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.