p:⁸..." Happening"
فردا صب"اون جونگ ویو"
آلارمم صدا خورد قطعش کردم و از تختم و خاب نازنینم دل کندم امروز ساعت ۹ آلارم گذاشتم چون اونا ساعت ۱۱ میان پس سریع یه دوش ۲۰ مینی گرفتم و اومدم بیرون لباسم رو پوشیدم یه پیراهن صورتی بود(اسلاید بعد)و موهامو خشک کردم یه کم بهشون حالت دادم و صندل های مشکیم هم پوشیدم(اسلاید بعد تری) رفتم پایین یچی خوردم و مثل همیشه خونه برق میزد اینم یکی از وسواس های مامانه که یهو دیدمش اومد سمتم و گفت
ه:وای دخترم ماه بود ماه تر شد
+:مادر جان مگه ماه تر از ماه هم داریم اخه😐؟
ه:بله...دختر من
+:خب ممنون
که کوک اومد و غر غراش شروع شد
×:ایششش این چه لباسیه آخه؟ اینم مگه شد صندل؟چرا اینقدر پاشنه داره؟اگه همینطوری به خرید کردن ادامه بدی هم جیب بابارو خالی میکنی هم اتاقتو شلوغ میکنی!!!
وات...چرا یهو از لباسام رفت به خرید کردنم
+:تموم شد؟
×:لابد میخوای بگی خیلی تاثیر گذار بود
+:نه میخواستم بگم ممنون از نصیحتت
×:لطف کردم
+:بله...
که زنگ در خورد و مامان با ذوق رفت درو باز کرد و به مهمون ها خوش آمد گفت
راوی ویو"
ه:او...بفرمایید
س:خوش اومدید
(مامان تهیونگ رو م.ت مینویسم و بابای تهیونگ رو پ.ت مینویسم )
م.ت:ممنون
ه:وای تهیونگ پسرم چقد بزرگ شدی
_:"لبخند زورکی"
پ.ت:خب دخترتون کجان؟
ه: اها...اون جونگ بیا
و تهیونگ رفت پیش کوک نشست
جونگ کوک ویو"
حالا چه غلطی بکنم بهش نگفتم هان جونگ اون همون خواهر منه وای
تهیونگ اومد پیشم سلام احوال پرسی کردیم
_:چرا بهم نگفتی یه خواهر داری؟
×:ام...ام...دوست نداشتم😐
_:آوخ آوخ مورمورم شد چقد جوابت منطقی بود
×:باشه مسخره نکن حالا
_:"خنده"
(نکته"وقتی مامان بابای کوک و ا ن جونگ داشتن با مامان بابای ته حرف میزدن ته و کوک هم داشتن باهم حرف میزدن که ته و کوک با حرف اون جونگ بیا سرشون رو برگردوندن)
تهیونگ ویو"
اسم دخترشون اون جونگ بود ایم چقد آشنا میزنه اسمش
که از پله ها اومد پایین و...
_:آهای جونگ کوک این این همون دختره نیس تو دانشگاه اها اسمش هان اون جونگ نیست؟
×:ببین ته ما خواهر برادر ناتنی هستیم
ولی اره فامیلیش هانه ولی با مادرش با پدر من ازدواج کردو شد جعون اون جونگ
_:😶"شرح حال"
×:آه...میدونم تعجب کردی ولی حقیقته
اییییی پدصگ آخه مجبور بودی اینجا باشی
پ.ت:به به چه دختر زیبایی
+:ممنون"لبخند"
ولی از حق نگذریم خیلی سکسی و کیوت بود...اه...چی میگی کیم تهیونگ زده به سرت
م.ت:خب بنظرم پسرم و اون جونگ برن باهم حرف بزنن
س:ایم...فکر خوبیه
ه:حتما...اون جونگ راهنمیشون کن به اتاقت
+:اوف...چشم...بیا بریم
پاشدم رفتم دنبالش به اتاقش رسیدیم درو باز کرد و رفتیم تو و درو بست
دوتامون نشستیم رو تخت هیچ کدوممون هیچی نگفتیم تا اینکه...
گود بای😉🫂
آلارمم صدا خورد قطعش کردم و از تختم و خاب نازنینم دل کندم امروز ساعت ۹ آلارم گذاشتم چون اونا ساعت ۱۱ میان پس سریع یه دوش ۲۰ مینی گرفتم و اومدم بیرون لباسم رو پوشیدم یه پیراهن صورتی بود(اسلاید بعد)و موهامو خشک کردم یه کم بهشون حالت دادم و صندل های مشکیم هم پوشیدم(اسلاید بعد تری) رفتم پایین یچی خوردم و مثل همیشه خونه برق میزد اینم یکی از وسواس های مامانه که یهو دیدمش اومد سمتم و گفت
ه:وای دخترم ماه بود ماه تر شد
+:مادر جان مگه ماه تر از ماه هم داریم اخه😐؟
ه:بله...دختر من
+:خب ممنون
که کوک اومد و غر غراش شروع شد
×:ایششش این چه لباسیه آخه؟ اینم مگه شد صندل؟چرا اینقدر پاشنه داره؟اگه همینطوری به خرید کردن ادامه بدی هم جیب بابارو خالی میکنی هم اتاقتو شلوغ میکنی!!!
وات...چرا یهو از لباسام رفت به خرید کردنم
+:تموم شد؟
×:لابد میخوای بگی خیلی تاثیر گذار بود
+:نه میخواستم بگم ممنون از نصیحتت
×:لطف کردم
+:بله...
که زنگ در خورد و مامان با ذوق رفت درو باز کرد و به مهمون ها خوش آمد گفت
راوی ویو"
ه:او...بفرمایید
س:خوش اومدید
(مامان تهیونگ رو م.ت مینویسم و بابای تهیونگ رو پ.ت مینویسم )
م.ت:ممنون
ه:وای تهیونگ پسرم چقد بزرگ شدی
_:"لبخند زورکی"
پ.ت:خب دخترتون کجان؟
ه: اها...اون جونگ بیا
و تهیونگ رفت پیش کوک نشست
جونگ کوک ویو"
حالا چه غلطی بکنم بهش نگفتم هان جونگ اون همون خواهر منه وای
تهیونگ اومد پیشم سلام احوال پرسی کردیم
_:چرا بهم نگفتی یه خواهر داری؟
×:ام...ام...دوست نداشتم😐
_:آوخ آوخ مورمورم شد چقد جوابت منطقی بود
×:باشه مسخره نکن حالا
_:"خنده"
(نکته"وقتی مامان بابای کوک و ا ن جونگ داشتن با مامان بابای ته حرف میزدن ته و کوک هم داشتن باهم حرف میزدن که ته و کوک با حرف اون جونگ بیا سرشون رو برگردوندن)
تهیونگ ویو"
اسم دخترشون اون جونگ بود ایم چقد آشنا میزنه اسمش
که از پله ها اومد پایین و...
_:آهای جونگ کوک این این همون دختره نیس تو دانشگاه اها اسمش هان اون جونگ نیست؟
×:ببین ته ما خواهر برادر ناتنی هستیم
ولی اره فامیلیش هانه ولی با مادرش با پدر من ازدواج کردو شد جعون اون جونگ
_:😶"شرح حال"
×:آه...میدونم تعجب کردی ولی حقیقته
اییییی پدصگ آخه مجبور بودی اینجا باشی
پ.ت:به به چه دختر زیبایی
+:ممنون"لبخند"
ولی از حق نگذریم خیلی سکسی و کیوت بود...اه...چی میگی کیم تهیونگ زده به سرت
م.ت:خب بنظرم پسرم و اون جونگ برن باهم حرف بزنن
س:ایم...فکر خوبیه
ه:حتما...اون جونگ راهنمیشون کن به اتاقت
+:اوف...چشم...بیا بریم
پاشدم رفتم دنبالش به اتاقش رسیدیم درو باز کرد و رفتیم تو و درو بست
دوتامون نشستیم رو تخت هیچ کدوممون هیچی نگفتیم تا اینکه...
گود بای😉🫂
۹.۰k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.