p:⁷..." Happening"

رفتم اتاق پدرم

(علامت پدر ته &)

&:بشین تهیونگ

_:خب؟

&:ببین خوب خودت میدونی بغیر اینکه یه شرکت دارم یه مافیا هم هستم

_:خب ادامش

&:و اینکه تو جانشینی میدونی دیگه

_:بله

&:پس ازت میخوام یه وارث برام بیاری که با خیل راحت از دنیا برم

ذهن تهیونگ"ایششششش...زودتر بری راحت شم"

_:وات

&:همین که هست

_:خب الان چیکار کنم پن که نمیتونم بار دار شم

&:😐

&:یکی رو مد نطر دارم

_:خب

&:اون دختر خونده آقای جعونه

_:آقای جعون؟

&:یادت نمیادش؟

_:نه😐

&:ام...پسرش باهات تو یه کلاسه

_:اها جعون جونگ کوک رو میگی؟

&:اره پدرش

_:وایسا پس چرا کوک بهم نگفت خواهر داره؟

&:من از فکراش خبر ندارم

_:خب کی قراره دختر خوندش رو ببینم؟

&:همین فردا...بزار ببینم فردا دانشگاه نداری درسته؟

_:هوم

&:پس فردا برای ناهار میریم اونجا

_:خودشون خبر دارن؟

&:آره

_:باشه پس خدافظ

سریع از اتاق پدر اومدم بیرون از خونه زدم بیرون و رفتم پاتوق همیشگیم.‌..یه بیابونی که هیچکس اونجا نمیومد

چند مین بعد"

بلاخره رسیدم...رفتم نشستم یه گوشه و تو افکارم فرو رفتم

اصن چرا باید ازدواج کنم...دوس ندارم تازه آقا میخواد بچه هم بدنیا بیارم اوفففففففف...حالا اون دختره چه شکلیه یعنی...

انقد فکر کردم که نفهمیدم کی غروب شد و پاشدم و بر گشتم خونه

خونه ی کوک اینا"

اون جونگ ویو"

بهم گفتن که فردا خانواده رئیس شرکت بابام میاد برای خاستگاری پسرش منظورشون چیه من نمیدونم اون پسره کیه و چیکارس آخه چرا باید ازدواج کنم

×:خب خداروشکر میان می‌گیرنت راحت میشیم

+:یااااا تو خفه هااااا

×:چیه خوشحالیم رو بیرون دادم

+:ایشش

×:ایشو کوفت

+:یاااا

ه:بچه ها بسه دیگه اون جونگ توهم برو بخواب که فردا صبح زود باید پاشی آماده شی

+:آه باشه مامان رفتم

شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم و طبق معمول خودمو پرت کردم رو تخت و به اتفاقات امروز فک کردم‌.‌..هیییییی حالا بیخیال هر چی پیش آید خوش آید

و دیگه...سیاهی...
دیدگاه ها (۳)

سناریو‌...

p:⁸..." Happening"

p:⁶..." Happening"

p:⁵..." Happening"

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟓عشق مافیاویو بورامبا جیمین رفتم خونش فردا باید میرفتم ...

پارت ۱۴

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟒عشق مافیاویو بورام ساعت 8:30 از تخت اومدم بیرون یه دوش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط