رمان پایان پارت ۸
سوار ماشین شدین و بعد به سمتی که نمیدونستی کجاست حرکت کردین...بعد حدود ۲۰ دقیقه بعد به یه خونه قشنگ رسیدین..از تهیونگ پرسیدی...
ا.ت:اینجا کجاس؟
ته:یادت نمیاد؟...خونمونه
اوت:اووو...چه جای باحالی..
ته:بیا بریم داخل
همراه تهیونگ وارد خونه شدید
رسیدین داخل و تهیونگ رفت توی آشپز خونه...توهم روی کاناپه نشستی و به اطراف نگاه کردی...۲تا اتاق..دسشویی و حمام کنارهم...و آشپز خونه شلوغ و پر از چیز های جورواجور و کاناپه کیوت چرمی قهوه ای و کاغذ دیواری های ابریشمی واقعا اون چیزی بود که تو آرزوشو داشتی...همینطور داشتی نگاه میگردی که تهیونگ با دوتا لیوان قهوه اومد و نشست کنارت...
ته:همیشه خیلی قهوه دوست داشتی...الانم دوست داری؟
ا.ت: اره..
لیوان قهوهات رو برداشتی و یه قُلُپ ازش خوردی..
ا.ت: اووومم...خوشمزس
ته: عووو راستی...گوشیت!!
سریع رفت توی یکی از اتاقا و چند ثانیه بعد یه گوشی همراه خودش آورد...
ا.ت: به کسی قاره زنگ بزنی؟
ته: نه...این گوشیه توعه
ا.ت: اووو میتونم داشته باشمش؟
ته: حتما...
لبخندی زد و گوشی رو بهت داد...روشنش کردی که با والپیپری که عکس تو و تهیونگ بود رو نشون میداد مواجه شدی...رفتی توی گالری...فقط عکسای دونفره تو و تهیونگ بود..رفتی توی مخاطبینت...برخلاف تصورت شماره ذخیره شده زیادی داشتی...کیم هانجون...چویا...هه گو...بیشترشون اسم دختر بود... اینترنت گوشیت رو روشن کردی که به ثانیه نکشیده بود کلییی پیام برات اومد...همه شون بخاطر خاموش بودن گوشیت به دستت نرسیده بودن...خیلی هاشون درمورد حالت ازت پرسیده بودن...
قبل از اینکه بیاین خونه تهیونگ درمورد کارت بهت گفته بود...تو علاوه بر دانشگاه که ترم آخر بودی توی یه شرکت که تهیونگ رئیسش بود کار میکردی و منشی بودی...نگاهی به تهیونگ انداختی و با حالت جدی گفتی...
ا.ت: دوست پسرم؟؟
ته: منظورت چیه؟
ا.ت: شماره دوست پسرم کجاست...من که فقط از پسرا شماره تورو دارم!!!
تهیونگ جوری که بهش برخورده باشه گفت..
ته:مگه من چمه؟
ا.ت: ینی من دوست پسر ندارم؟؟
ته: نه!!
ا.ت:هووووف...
تهیونگ تک خنده ای کرد و با نگاه جدی که بهش کردی سعی به خودرن خندش میکرد...
ا.ت: اه...ولش کن حالا...گرسنمه...جاجانگمیون بلدی درست کنی؟
تهیونگ لبخندی زد و با ذوق گفت...
ته: چرا که نه...شما بفرما بشین خودم دوست میکنم....
ا.ت:اینجا کجاس؟
ته:یادت نمیاد؟...خونمونه
اوت:اووو...چه جای باحالی..
ته:بیا بریم داخل
همراه تهیونگ وارد خونه شدید
رسیدین داخل و تهیونگ رفت توی آشپز خونه...توهم روی کاناپه نشستی و به اطراف نگاه کردی...۲تا اتاق..دسشویی و حمام کنارهم...و آشپز خونه شلوغ و پر از چیز های جورواجور و کاناپه کیوت چرمی قهوه ای و کاغذ دیواری های ابریشمی واقعا اون چیزی بود که تو آرزوشو داشتی...همینطور داشتی نگاه میگردی که تهیونگ با دوتا لیوان قهوه اومد و نشست کنارت...
ته:همیشه خیلی قهوه دوست داشتی...الانم دوست داری؟
ا.ت: اره..
لیوان قهوهات رو برداشتی و یه قُلُپ ازش خوردی..
ا.ت: اووومم...خوشمزس
ته: عووو راستی...گوشیت!!
سریع رفت توی یکی از اتاقا و چند ثانیه بعد یه گوشی همراه خودش آورد...
ا.ت: به کسی قاره زنگ بزنی؟
ته: نه...این گوشیه توعه
ا.ت: اووو میتونم داشته باشمش؟
ته: حتما...
لبخندی زد و گوشی رو بهت داد...روشنش کردی که با والپیپری که عکس تو و تهیونگ بود رو نشون میداد مواجه شدی...رفتی توی گالری...فقط عکسای دونفره تو و تهیونگ بود..رفتی توی مخاطبینت...برخلاف تصورت شماره ذخیره شده زیادی داشتی...کیم هانجون...چویا...هه گو...بیشترشون اسم دختر بود... اینترنت گوشیت رو روشن کردی که به ثانیه نکشیده بود کلییی پیام برات اومد...همه شون بخاطر خاموش بودن گوشیت به دستت نرسیده بودن...خیلی هاشون درمورد حالت ازت پرسیده بودن...
قبل از اینکه بیاین خونه تهیونگ درمورد کارت بهت گفته بود...تو علاوه بر دانشگاه که ترم آخر بودی توی یه شرکت که تهیونگ رئیسش بود کار میکردی و منشی بودی...نگاهی به تهیونگ انداختی و با حالت جدی گفتی...
ا.ت: دوست پسرم؟؟
ته: منظورت چیه؟
ا.ت: شماره دوست پسرم کجاست...من که فقط از پسرا شماره تورو دارم!!!
تهیونگ جوری که بهش برخورده باشه گفت..
ته:مگه من چمه؟
ا.ت: ینی من دوست پسر ندارم؟؟
ته: نه!!
ا.ت:هووووف...
تهیونگ تک خنده ای کرد و با نگاه جدی که بهش کردی سعی به خودرن خندش میکرد...
ا.ت: اه...ولش کن حالا...گرسنمه...جاجانگمیون بلدی درست کنی؟
تهیونگ لبخندی زد و با ذوق گفت...
ته: چرا که نه...شما بفرما بشین خودم دوست میکنم....
۳۹.۸k
۰۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.