باید این حال و هوای خاکستری را گذاشت و رفت؛
باید این حال و هوای خاکستری را گذاشت و رفت؛
به طبیعتی که هنوز زنده است، آسمانی که هنوز نفس میکشد و زمینی که هنوز میخندد...
جایی که کلاغها و گنجشکها هر روز، سمفونی امید مینوازند و هر طرف که نگاه کنی پروانهی بی پروایی میبینی که بی ترس از قضاوتِ کرمهای توی پیله، میرقصد...
جایی که نهایتِ غمهای آدم، برای عمر کوتاهِ پروانههاست و آشیانهای که ندارند!
باید در آغوشِ سبز و مهربانِ طبیعت غرق شد و بهشت را دید که روی زمین، تقسیمش کردهاند!
باید هنگام غروب، روی بلندای کوه نشست، به آواز کبکها گوش داد، آسمانِ ابری و نارنجی را نگاه کرد و لابلای پرسههای باد، نفس کشید...
باید طلوع اولین ستارهی شب را دید و با ماه و با کهکشانهای دور، خلوت کرد...
باید این آرامشِ بِکر و بینظیر را در آغوش کشید،
مگر آدمی جز این چه میخواهد از جان این دنیا؟!
به طبیعتی که هنوز زنده است، آسمانی که هنوز نفس میکشد و زمینی که هنوز میخندد...
جایی که کلاغها و گنجشکها هر روز، سمفونی امید مینوازند و هر طرف که نگاه کنی پروانهی بی پروایی میبینی که بی ترس از قضاوتِ کرمهای توی پیله، میرقصد...
جایی که نهایتِ غمهای آدم، برای عمر کوتاهِ پروانههاست و آشیانهای که ندارند!
باید در آغوشِ سبز و مهربانِ طبیعت غرق شد و بهشت را دید که روی زمین، تقسیمش کردهاند!
باید هنگام غروب، روی بلندای کوه نشست، به آواز کبکها گوش داد، آسمانِ ابری و نارنجی را نگاه کرد و لابلای پرسههای باد، نفس کشید...
باید طلوع اولین ستارهی شب را دید و با ماه و با کهکشانهای دور، خلوت کرد...
باید این آرامشِ بِکر و بینظیر را در آغوش کشید،
مگر آدمی جز این چه میخواهد از جان این دنیا؟!
۱.۴k
۲۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.