تکپارتی یونگی..
شب بود..هوا تاریک..بارون میومد...ساعت نزدیکای۳صب بود...قدمای عجیبی پشتم احساس میکردم..ترس کل وجودمو گرفته بود...شروع به تندتر راه رفتن کردم..با جسمی پر از وحشت به عقب نگاه کردم..تنها چیزی که دیدم ی چاغو بود...با تمام وجودم دویدم...به ی کوچه برخوردم..واردش شدم وباتمام وجود دویدم...که کسی من گرفتو به سمت خودش کشید..جلوی دهنمو گرفت تا جیغ نزنم
_:هیس..ساکت باش(آروم،سرد)
*۵ دیقه بعد*
؟:دختره هرزه از دستم دررفت..اشکال نداره میرم سراغ یکی دیگه
_:هرزه؟(سرد..دست از دهن ات برداشت)
ویوشوگا:
لباسش یکم باز بود ولی بهش نمیخورد هرزه باشه..خیلی نعشه بودم به خون نیاز داشتم..لعنتی تو این مواقعه حسم کار نمیکنه تا خون شیرینو تشخیص بدم
ویوات:
دستش رو از روی دهنم برداشت ی نگاه بهش کردم ی پسر بلند بود با ی ماسک و کلاه مشکی..موهای بلند و خیس!..فیس سرد..ترکیب چهرش قشنگ بود..
+:من هرزه نیستم!..فقط خواستم ی شب تنها بیام بیرون..حالام ولم کن
_:عجب!..گروه خونیت چیه؟
+:به تو...
_:نگی تضمین نمیکنم زنده بزارمت
+:AB+
_:لعنتی بهت نیاز دارم!
+:چی.میگی؟و.لم ک.ن چه بد شانسم ی روز خواستم تنها تو ش.ب بیام ب.یرونا
ویوشوگا:
براید بغلش کردم وبردمش عمارت..
به سمت اتاقم رفتم و انداختمشرو تخت
+:هییی بزاررر برممم روانییی(ترس)
_:ببین منو من فقط خونتو میخوام گرفتی؟(سرد)
+:چ.ی؟و.م.پایری؟
_:وقتی برای توضیح ندارم درد داره ولی زیاد نیس پس بهتره همراهی کنی(سرد)
ویوات:
موهامو ریخت عقب...لباسمو کمی کشید پایین تا گردنم معلوم شه..دهنشو گزاشت و گاز زد..درد داشت..ازش خوشم اومده بود..
ویوشوگا:
خونش خیلی خوب بود..از خودشم یکم خوشم اومد بود پس..
_:نظرت چیه مال خودم باشی دارلینگ؟
+:چ.ی؟
ویوادمین:
یونگی کارو شروع کرد و بزور تونست کاری کنه که ات همراهی کنه بعد ۴۰ دیقه ات رو مال خودش کرد...و بعد از مدتی عاشق هم شدنو باهم ازدواج کردن و زندگی خوب و خوشی دارن...
پایان..
شب بود..هوا تاریک..بارون میومد...ساعت نزدیکای۳صب بود...قدمای عجیبی پشتم احساس میکردم..ترس کل وجودمو گرفته بود...شروع به تندتر راه رفتن کردم..با جسمی پر از وحشت به عقب نگاه کردم..تنها چیزی که دیدم ی چاغو بود...با تمام وجودم دویدم...به ی کوچه برخوردم..واردش شدم وباتمام وجود دویدم...که کسی من گرفتو به سمت خودش کشید..جلوی دهنمو گرفت تا جیغ نزنم
_:هیس..ساکت باش(آروم،سرد)
*۵ دیقه بعد*
؟:دختره هرزه از دستم دررفت..اشکال نداره میرم سراغ یکی دیگه
_:هرزه؟(سرد..دست از دهن ات برداشت)
ویوشوگا:
لباسش یکم باز بود ولی بهش نمیخورد هرزه باشه..خیلی نعشه بودم به خون نیاز داشتم..لعنتی تو این مواقعه حسم کار نمیکنه تا خون شیرینو تشخیص بدم
ویوات:
دستش رو از روی دهنم برداشت ی نگاه بهش کردم ی پسر بلند بود با ی ماسک و کلاه مشکی..موهای بلند و خیس!..فیس سرد..ترکیب چهرش قشنگ بود..
+:من هرزه نیستم!..فقط خواستم ی شب تنها بیام بیرون..حالام ولم کن
_:عجب!..گروه خونیت چیه؟
+:به تو...
_:نگی تضمین نمیکنم زنده بزارمت
+:AB+
_:لعنتی بهت نیاز دارم!
+:چی.میگی؟و.لم ک.ن چه بد شانسم ی روز خواستم تنها تو ش.ب بیام ب.یرونا
ویوشوگا:
براید بغلش کردم وبردمش عمارت..
به سمت اتاقم رفتم و انداختمشرو تخت
+:هییی بزاررر برممم روانییی(ترس)
_:ببین منو من فقط خونتو میخوام گرفتی؟(سرد)
+:چ.ی؟و.م.پایری؟
_:وقتی برای توضیح ندارم درد داره ولی زیاد نیس پس بهتره همراهی کنی(سرد)
ویوات:
موهامو ریخت عقب...لباسمو کمی کشید پایین تا گردنم معلوم شه..دهنشو گزاشت و گاز زد..درد داشت..ازش خوشم اومده بود..
ویوشوگا:
خونش خیلی خوب بود..از خودشم یکم خوشم اومد بود پس..
_:نظرت چیه مال خودم باشی دارلینگ؟
+:چ.ی؟
ویوادمین:
یونگی کارو شروع کرد و بزور تونست کاری کنه که ات همراهی کنه بعد ۴۰ دیقه ات رو مال خودش کرد...و بعد از مدتی عاشق هم شدنو باهم ازدواج کردن و زندگی خوب و خوشی دارن...
پایان..
۳.۸k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.