خانزاده پارت جلددوم

🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت19 #جلد_دوم
دخترکم روی تخت فلزی گوشه اتاق خوابیده بود و من نگاهم به گوشیم بود و منتظر تماس اهورا بودم می دونستم که زنگ میزنه درسته که منو دخترم براش ارزشی نداشتیم اما اون عادت کرده بود که ما کنارش باشیم .

شکی نداشتم وقتی بفهمه ما از اونجا رفتیم به شدت عصبی میشه و منم همینو میخواستم میخواستم عصبیش کنم؛ ناراحتش کنم مثل تمام وقتایی که اون منو ناراحت کرده بود دلمو شکسته به فکر رفته بودم که گوشی توی دستم لرزید با صدای زنگش از جا پریدم و گوشی روی زمین پرت شد ،سوتزمن، به مونس نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم بیدار نشده گوشی رو برداشتم و تماس وصل کردم .

صدای داد و بیدادش داشت گوشمو اذیت میکرد
_ کجا رفتی ؟میگم کجا رفتی؟
دخترم و برداشتی کدوم گوری رفتی؟

اون حرف میزد و سکوت کردم تا بیشتر و بیشتر حرص بخوره وقتی دادوبیدادش تموم شدو من تمام مدت سکوت کردم نوبت من بود که به حرف بیام پس زیاد منتظرش نگذاشتم و گفتم:
منو دخترم رفتیم سراغ زندگیمون درست همون کاری که تو کردی !
تورفتی سراغ زندگیت !
راستی زنت خوبه ؟
پسرت خوبه؟
انگار از این حرفم شوکه شد که کمی مکث کرد و گفت:
_ این حرفا چیه که میزنی؟

خندیدم...
خنده ی من درد داشت از هزار جور زخم شمشیرم بدتر بود
بهش گفتم :
من اونجا بودم ،دیدمت ،کپی نکن، کنار زنت کنار پسرت دیدم پدر ومادر تو شنیدم حرفاشونو...
شنیدم خنده های کیمیا رو ؛
شنیدم قربون صدقه هایی که دور پسرت می رفتی؛
و هیچی نشنیدم وقتی داشتن راجع به من و دخترم بدگویی می‌کردند چون تو سکوت کرده بودی و گذاشتی بهمون تهمت بزنند؛ به من به دخترت و تو هیچی نگفتی هیچی هیچی نگفتی....

این حرفارو با بغض میزدم....

🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
#عکس_نوشته #جذاب #عاشقانه #wallpaper #عکس #دخترونه #هنر_عکاسی #فانتزی #نوشته #دخترانه
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت20 #جلد_دومسکوت کرد می دونستم الان صورت...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت21 #جلد_دومحرفش کاری کرد که قلبم بلرزه ...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت18 #جلد_دوممونس بی سر و صدا داشت بهم نگ...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت17 #جلد_دومصداشون حرفهایی که میزدن قلبم...

من تو بچگی با ماموران اگاهی و اطلاعات گل کوچیک هم تو حیات شو...

سلام بچه ها من هر چیزی که قبلا فعالیت کردم رو از توی گوگل می...

این داستان: کسشعر های من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط