درخواستی سناریو یه سفر جاده ای با چیفویو
درخواستی سناریو یه سفر جاده ای با چیفویو 💗💖
همه چیز از یه پیام شروع شد:
«هی، تو هم مثل من از زندگی خستهای؟ بزن بریم یه سفر بیهدف!»
من هم که همیشه آماده ماجراجویی، سریع نوشتم:
«اگه تو راننده باشی، من فقط میخندم!»
و اینطوری شد که یه صبح بهاری، سوار یه ماشین قدیمی شدیم و زدیم به دل جاده.
چیفویو پشت فرمون بود، با عینک آفتابیای که بیشتر شبیه ماسک فضایی بود تا عینک واقعی. زیر لب گفت:
«قول میدم تو این سفر کسی رو نزنم... ولی اگه صدای ماشین دراومد، نترس، خودش ذاتاً میترکه.»
من فقط خندیدم، چون میدونستم سفر با چیفویو یعنی هر لحظه آماده یه اتفاق عجیب بودن!
یهکم بعد از شهر که دور شدیم، کنار یه رودخونه توقف کردیم. چیفویو کفشهاشو درآورد، پرید تو آب و داد زد:
«تو هیچوقت ازم نپرسیدی چرا همیشه از دعوا فرار نمیکنم!»
من هم با خنده گفتم:
«چون اگه فرار کنی، کی اون موهای طلایی رو تو باند حفظ میکنه؟»
اون لحظه یه حس خاصی بینمون رد و بدل شد — هم شوخی، هم یهجور صمیمیت پنهان.
شب، کنار آتیش کوچیک نشسته بودیم. چیفویو یه پتوی پشمی پیچیده دورش و داشت چیپس پنیر میخورد، انگار توی یه کمپ لوکسیم! بعد گفت:
«اگه یه روز یه کافه داشته باشم، تو اولین مشتریاش میشی... فقط باید اسمش رو بذارم "کافه فرار از مشت!"»
من گفتم:
«فقط اگه من بشم کسی که کارت وفاداری طراحی میکنه.»
وقتی صبح شد، قبل از حرکت یه دفتر کوچیک بهم داد. روش نوشته بود:
«اگه زندگی یه سناریو باشه، تو تنها کسی هستی که دوست دارم کنارم باشه تو صحنههای خندهدار و عاشقانهاش.»
اون سفر شاید کوتاه بود، ولی برای من مثل یه فصل عاشقانه از یه داستان خندهدار و واقعی بود — جایی که چیفویو فقط یه عضو گنگ نبود، بلکه یه رفیقِ باحال با قلبی پر از حرفهای شیرین و خندهدار.
همه چیز از یه پیام شروع شد:
«هی، تو هم مثل من از زندگی خستهای؟ بزن بریم یه سفر بیهدف!»
من هم که همیشه آماده ماجراجویی، سریع نوشتم:
«اگه تو راننده باشی، من فقط میخندم!»
و اینطوری شد که یه صبح بهاری، سوار یه ماشین قدیمی شدیم و زدیم به دل جاده.
چیفویو پشت فرمون بود، با عینک آفتابیای که بیشتر شبیه ماسک فضایی بود تا عینک واقعی. زیر لب گفت:
«قول میدم تو این سفر کسی رو نزنم... ولی اگه صدای ماشین دراومد، نترس، خودش ذاتاً میترکه.»
من فقط خندیدم، چون میدونستم سفر با چیفویو یعنی هر لحظه آماده یه اتفاق عجیب بودن!
یهکم بعد از شهر که دور شدیم، کنار یه رودخونه توقف کردیم. چیفویو کفشهاشو درآورد، پرید تو آب و داد زد:
«تو هیچوقت ازم نپرسیدی چرا همیشه از دعوا فرار نمیکنم!»
من هم با خنده گفتم:
«چون اگه فرار کنی، کی اون موهای طلایی رو تو باند حفظ میکنه؟»
اون لحظه یه حس خاصی بینمون رد و بدل شد — هم شوخی، هم یهجور صمیمیت پنهان.
شب، کنار آتیش کوچیک نشسته بودیم. چیفویو یه پتوی پشمی پیچیده دورش و داشت چیپس پنیر میخورد، انگار توی یه کمپ لوکسیم! بعد گفت:
«اگه یه روز یه کافه داشته باشم، تو اولین مشتریاش میشی... فقط باید اسمش رو بذارم "کافه فرار از مشت!"»
من گفتم:
«فقط اگه من بشم کسی که کارت وفاداری طراحی میکنه.»
وقتی صبح شد، قبل از حرکت یه دفتر کوچیک بهم داد. روش نوشته بود:
«اگه زندگی یه سناریو باشه، تو تنها کسی هستی که دوست دارم کنارم باشه تو صحنههای خندهدار و عاشقانهاش.»
اون سفر شاید کوتاه بود، ولی برای من مثل یه فصل عاشقانه از یه داستان خندهدار و واقعی بود — جایی که چیفویو فقط یه عضو گنگ نبود، بلکه یه رفیقِ باحال با قلبی پر از حرفهای شیرین و خندهدار.
- ۴.۹k
- ۰۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط