←رویای شیرین من →
←رویای شیرین من →
『 Part 1』
≪ این داستان غمگین است ≫
از صدای زنگ گوشیم متنفرم
چون به این معنیه که قراره یه روز دیگه رو سپری کنم
از زیر پتو بیرون تمام از روی تختم قلتی خوردم و به پنجره ی بازی که ازش پرتو های نور به داخل خونه راهنمایی می شد و باد سرد خودش رو به داخل خونه راهنمایی می کرد نگاه کردم و بعد نگاهم رو به سقف سفید اتاق دادم
یعنی ممکنه بلخره زندگی روی خوشش رو به منم نشون بده
ای کاش می تونستم الان بگم این که جمله رو فقط چند روزه مدام با خودم تکرار می کنم .....
لباسی ساده به همراه کت گرمی پوشیدم و به سمت در خروج خونه رفتم و به سمت خودم کشیدم و با خیابون هایی که کنار اونها رو کامل برف پوشونده بود مواجه شدم
مردمی که داشتن به سمت مقصدی حرکت می کردن و مردمی که داشتن با تلفن هاشون حرف می زدن بعضی می خندیدن بعضی نگران بودن و بعضی ..... احساسات خالی ای داشتن و با چشمایی که درونش ذره ای حس وجود نداشت راه می رفتن ....... ای کاش هیچ وقت نمی تونستم بگم که درکشون می کنم ......
به سمت ایستگاه اتوبوسی رفتم و روی تنها صندلی خالی ای که گوشه ای وجود داشت نشستم و سرم رو به شیشه پشت سرم تکیه دادم و به اسمونی که ازش دونه های سفیدی به سمت پایین میومدن نگاه کردم
..... : ببخشید مرد جوان میشه جات رو به من بدی
...... : چرا باید همچین کاری بکنم؟ اینجا جای منه!
پیرزنی داشت به مردی که کنار من بود خاهش می کرد که جاش رو به اون بده
ولی اون مرد دلش نمی خواست این کار رو بکنه
کم کم توجه چند نفر به مکالمه پیرزن و مرد جلب شد
مرد داشت خودش رو توجیه می کرد که برای چند لحظه هم که شده روی پاش بلند نشه و به خاطر برف خیس نشه ولی یک خانم مسن که معلومه همین طوریش هم بدنش درد می کنه توی همچین موقعیتی باشه ..... چقدر بعضی از مرد می تونن اشغال باشن
ا/ت: ببخشید ...... می تونید جای من بشینید
..... : خیلی ممنون ، ولی چرا شما به من کمک کردید؟
ا/ت : یک بار یکی بهم گفت، حتی زمانی که توی بهترین موقعیت خودمون باشیم، بازم به کمک یکی نیاز داریم، اما زمانی زندگیمون قشنگ میشه که دقیقا اون کسی باشیم که به بقیه کمک می کنه
.
『 Part 1』
≪ این داستان غمگین است ≫
از صدای زنگ گوشیم متنفرم
چون به این معنیه که قراره یه روز دیگه رو سپری کنم
از زیر پتو بیرون تمام از روی تختم قلتی خوردم و به پنجره ی بازی که ازش پرتو های نور به داخل خونه راهنمایی می شد و باد سرد خودش رو به داخل خونه راهنمایی می کرد نگاه کردم و بعد نگاهم رو به سقف سفید اتاق دادم
یعنی ممکنه بلخره زندگی روی خوشش رو به منم نشون بده
ای کاش می تونستم الان بگم این که جمله رو فقط چند روزه مدام با خودم تکرار می کنم .....
لباسی ساده به همراه کت گرمی پوشیدم و به سمت در خروج خونه رفتم و به سمت خودم کشیدم و با خیابون هایی که کنار اونها رو کامل برف پوشونده بود مواجه شدم
مردمی که داشتن به سمت مقصدی حرکت می کردن و مردمی که داشتن با تلفن هاشون حرف می زدن بعضی می خندیدن بعضی نگران بودن و بعضی ..... احساسات خالی ای داشتن و با چشمایی که درونش ذره ای حس وجود نداشت راه می رفتن ....... ای کاش هیچ وقت نمی تونستم بگم که درکشون می کنم ......
به سمت ایستگاه اتوبوسی رفتم و روی تنها صندلی خالی ای که گوشه ای وجود داشت نشستم و سرم رو به شیشه پشت سرم تکیه دادم و به اسمونی که ازش دونه های سفیدی به سمت پایین میومدن نگاه کردم
..... : ببخشید مرد جوان میشه جات رو به من بدی
...... : چرا باید همچین کاری بکنم؟ اینجا جای منه!
پیرزنی داشت به مردی که کنار من بود خاهش می کرد که جاش رو به اون بده
ولی اون مرد دلش نمی خواست این کار رو بکنه
کم کم توجه چند نفر به مکالمه پیرزن و مرد جلب شد
مرد داشت خودش رو توجیه می کرد که برای چند لحظه هم که شده روی پاش بلند نشه و به خاطر برف خیس نشه ولی یک خانم مسن که معلومه همین طوریش هم بدنش درد می کنه توی همچین موقعیتی باشه ..... چقدر بعضی از مرد می تونن اشغال باشن
ا/ت: ببخشید ...... می تونید جای من بشینید
..... : خیلی ممنون ، ولی چرا شما به من کمک کردید؟
ا/ت : یک بار یکی بهم گفت، حتی زمانی که توی بهترین موقعیت خودمون باشیم، بازم به کمک یکی نیاز داریم، اما زمانی زندگیمون قشنگ میشه که دقیقا اون کسی باشیم که به بقیه کمک می کنه
.
۷.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.