رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_سوم
اونقدر دوییدیم که من دیگه نا نداشتم با اون کفشای پاشنه بلند همینطوریش راهم نمی تونستم برم چه برسه به اینکه بدوام...پاهام از درد ذوق ذوق میکرد رسیده بودیم به یه پارک هر دوتامون نفس نفس میزدیم سمیه وایستاد منم ایستادم سمیه هراسون به پشت سرش نگاه کردو نفسشو تند فوت کردو در حالی که نفس نفس میزد گفت: بسه..دیگه..
به نیمکت اشاره کرد و گفت: بیا..بشین..
منم در حالی که نفس نفس میزدم سری تکون دادمو نشستم رو نیمکت و سمیه هم نشست با ترس به دورو اطرافم نگاه کردمو گفت:
مطمئنی دنبالمون نمیاد ؟ سمیه خندیدو گفت: نه بابا ، مطمئن باش ازش دور شدیم...
پاهام ذوق ذوق میکردو کفشای پاشنه بلند رو از کفشم در آوردم و پاهامو ماساژ دادم. سمیه گفت:
دختر کفشاتو پا کن ببینم آبرومون رفت. با ناراحتی گفتم: بابا دیگه نمی تونم پاهام تو این کفش ترکید به خدا...
بعدم کفشا رو دوباره به پام کردم برگشتم سمیه رو نگاه کردم. سخت تو فکر بود زدم به بازوش و گفتم: چیه چرا ساکتی خوشحال نیستی این همه پول گیرت اومده؟ نگام کردو پوزخندی زدو گفت: هه آره خیلی خوشحالم
راستی سمیه اون اسما چی بود دیگه ..وای دبی ...عربی بابا داشتم می مردم از خنده با کلی سعی جلو خودمو گرفتم جلو اون پسره نخندم
سمیه ام خندیدو گفت: والا با اون قیافه و اونهمه استرس اگه حرف می زدی که همه چی خراب می شد دختر جان. بعدشم درس سوم: توی ماشین هرکی که می شینی هیچوقت اسم حقیقی تو نگو اوکی؟ با خنگولی نگاش کردم و گفتم: چی؟؟؟؟!! خندیدو گفت:
منظورم اینه که حله فهمیدی چی گفتم: آهان آره. سمیه همونطور که می خندید گفت: فکر کنم باید بهت بعضی از اصطلاحاتم یاد بدم
دختر مگه تو تو جنگل زندگی کردی ؟ نه تو جنگل زندگی نکردم ولی دور از آدما بودم..تمام دنیای منو باباو مامانم یه اتاق 12 متری بود همین و بس تو دوران مدرسه ام سرمو مینداختم پایین میرفتم مدرسه و همونطورم برمیگشتم هیچوقت هیچ دوستی نداشتم.
با کسی ارتباط برقرار نمیکردم
سرشو تکون دادو هیچی نگفت خیلی تو خودش بود زل زدم به زمین گفتم:
ناراحتی؟
نفس عمیقی کشیدو حرفی نزد این یعنی اینکه ناراحته
دوباره گفتم:
چی شده سمیه چرا ناراحتی از اینکه دزدی میکنی راستی چی شد با ارسلان آشنا شدی؟
نگام کردم اشک تو چشماش بود آهی کشیدو گفت:
آره ناراحتم هروقت این کارو میکنم از خودم بدم میاد
میدونی تمنا این کار خیلی خطر ناکه هرلحظه امکان گیر افتادن هست ولی من دیوونه نمی دونم چرا با اینکه بدهیم رو با ارسلان صاف کردم بازم این کارو میکنم
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_سوم
اونقدر دوییدیم که من دیگه نا نداشتم با اون کفشای پاشنه بلند همینطوریش راهم نمی تونستم برم چه برسه به اینکه بدوام...پاهام از درد ذوق ذوق میکرد رسیده بودیم به یه پارک هر دوتامون نفس نفس میزدیم سمیه وایستاد منم ایستادم سمیه هراسون به پشت سرش نگاه کردو نفسشو تند فوت کردو در حالی که نفس نفس میزد گفت: بسه..دیگه..
به نیمکت اشاره کرد و گفت: بیا..بشین..
منم در حالی که نفس نفس میزدم سری تکون دادمو نشستم رو نیمکت و سمیه هم نشست با ترس به دورو اطرافم نگاه کردمو گفت:
مطمئنی دنبالمون نمیاد ؟ سمیه خندیدو گفت: نه بابا ، مطمئن باش ازش دور شدیم...
پاهام ذوق ذوق میکردو کفشای پاشنه بلند رو از کفشم در آوردم و پاهامو ماساژ دادم. سمیه گفت:
دختر کفشاتو پا کن ببینم آبرومون رفت. با ناراحتی گفتم: بابا دیگه نمی تونم پاهام تو این کفش ترکید به خدا...
بعدم کفشا رو دوباره به پام کردم برگشتم سمیه رو نگاه کردم. سخت تو فکر بود زدم به بازوش و گفتم: چیه چرا ساکتی خوشحال نیستی این همه پول گیرت اومده؟ نگام کردو پوزخندی زدو گفت: هه آره خیلی خوشحالم
راستی سمیه اون اسما چی بود دیگه ..وای دبی ...عربی بابا داشتم می مردم از خنده با کلی سعی جلو خودمو گرفتم جلو اون پسره نخندم
سمیه ام خندیدو گفت: والا با اون قیافه و اونهمه استرس اگه حرف می زدی که همه چی خراب می شد دختر جان. بعدشم درس سوم: توی ماشین هرکی که می شینی هیچوقت اسم حقیقی تو نگو اوکی؟ با خنگولی نگاش کردم و گفتم: چی؟؟؟؟!! خندیدو گفت:
منظورم اینه که حله فهمیدی چی گفتم: آهان آره. سمیه همونطور که می خندید گفت: فکر کنم باید بهت بعضی از اصطلاحاتم یاد بدم
دختر مگه تو تو جنگل زندگی کردی ؟ نه تو جنگل زندگی نکردم ولی دور از آدما بودم..تمام دنیای منو باباو مامانم یه اتاق 12 متری بود همین و بس تو دوران مدرسه ام سرمو مینداختم پایین میرفتم مدرسه و همونطورم برمیگشتم هیچوقت هیچ دوستی نداشتم.
با کسی ارتباط برقرار نمیکردم
سرشو تکون دادو هیچی نگفت خیلی تو خودش بود زل زدم به زمین گفتم:
ناراحتی؟
نفس عمیقی کشیدو حرفی نزد این یعنی اینکه ناراحته
دوباره گفتم:
چی شده سمیه چرا ناراحتی از اینکه دزدی میکنی راستی چی شد با ارسلان آشنا شدی؟
نگام کردم اشک تو چشماش بود آهی کشیدو گفت:
آره ناراحتم هروقت این کارو میکنم از خودم بدم میاد
میدونی تمنا این کار خیلی خطر ناکه هرلحظه امکان گیر افتادن هست ولی من دیوونه نمی دونم چرا با اینکه بدهیم رو با ارسلان صاف کردم بازم این کارو میکنم
۵.۵k
۰۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.