رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_چهارم
حامد با خوشحالی گفت: عالی ولی باید قول بدین تا خواهرتون نرفتن یه روز ناهار یا یه شب شام در خدمت باشم...
سمیه گفت: حتما!!!! بعد چند دقیقه ماشینو یه گوشه نگه داشت و گفت: خوب خانمای محترم پیاده شین بریم برا صرف آبمیوه
سمیه با اعتراض گفت: نه دیگه ما همینجا هستیم بیرون خیلی گرمه تو ماشین راحتتریم. حامدم سرشو تکون دادو گفت:
باشه چی میل دارین؟ سمیه گفت: منو پانتهآجون آب پرتقال می خوریم
حامد سری تکون دادو رفت. نگاه سمیه بهش بود منم یهو یه نفس عمیق کشیدم وای بس که حرف نزدم احساس خفگی میکردم یهو زدم زیر خنده سمیه با تعجب گفت: وا چرا می خندی؟ حالا نگاهشم به حامد بود که رفت تو مغازه یهو برگشت سمتمو گفت:
حواست به در مغازه باشه . سرمو تکون دادمو چشممو دوختم به مغازه سمیه هم تند تند در داشبورد ماشین رو باز کرد و با خوشحالی گفت:
به قول حامد جون واووووو فکر کنم 1تومنی بشه...دمش گرم. نگامو از در مغازه گرفتمو به سمیه نگاه کردم
یه بسته پول تو دستش بود سریع از ماشین پیاده شدو گفت: بپر پایین تمنا بجنب تا نیومده. منم سریع از ماشین پیاده شدم...
چند قدم رفتیم که یهو سمیه گفت: صبر کن الان میام
با ترس گفتم: کجا میری الان میادا.. چشمکی زدو رفت سمت ماشینه حامد دست کرد تو کیفش و بعد از چند لحظه چاقویی از تو کیفش در آورد با تعجب گفتم: می خوای چیکار کنی
لبخند زدو همون لحظه چاقورو باز کرد نشست کنار ماشین و چاقو رو فرو کرد
تو لاستیک ماشین باد ماشین کمترو کمتر شدو سمیه گفت:
این ناهار!!!
بعد زودی بلند شدو کنار چرخ عقب ماشین نشست دوباره چاقو رو فرو کرد تو لاستیک ماشین اونم پنچرش کردو با خنده گفت:
اینم شام!! سریع بلند شد و دستمو گرفت برگشتم سمت مغازه حامد با یه سینی تو دستش در مغازه رو باز کرد و با ترس لکنت گفتم:
د..دا..ره میاد. سمیه دستمو محکم تر فشردو گفت: - فقط بدو....
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_چهارم
حامد با خوشحالی گفت: عالی ولی باید قول بدین تا خواهرتون نرفتن یه روز ناهار یا یه شب شام در خدمت باشم...
سمیه گفت: حتما!!!! بعد چند دقیقه ماشینو یه گوشه نگه داشت و گفت: خوب خانمای محترم پیاده شین بریم برا صرف آبمیوه
سمیه با اعتراض گفت: نه دیگه ما همینجا هستیم بیرون خیلی گرمه تو ماشین راحتتریم. حامدم سرشو تکون دادو گفت:
باشه چی میل دارین؟ سمیه گفت: منو پانتهآجون آب پرتقال می خوریم
حامد سری تکون دادو رفت. نگاه سمیه بهش بود منم یهو یه نفس عمیق کشیدم وای بس که حرف نزدم احساس خفگی میکردم یهو زدم زیر خنده سمیه با تعجب گفت: وا چرا می خندی؟ حالا نگاهشم به حامد بود که رفت تو مغازه یهو برگشت سمتمو گفت:
حواست به در مغازه باشه . سرمو تکون دادمو چشممو دوختم به مغازه سمیه هم تند تند در داشبورد ماشین رو باز کرد و با خوشحالی گفت:
به قول حامد جون واووووو فکر کنم 1تومنی بشه...دمش گرم. نگامو از در مغازه گرفتمو به سمیه نگاه کردم
یه بسته پول تو دستش بود سریع از ماشین پیاده شدو گفت: بپر پایین تمنا بجنب تا نیومده. منم سریع از ماشین پیاده شدم...
چند قدم رفتیم که یهو سمیه گفت: صبر کن الان میام
با ترس گفتم: کجا میری الان میادا.. چشمکی زدو رفت سمت ماشینه حامد دست کرد تو کیفش و بعد از چند لحظه چاقویی از تو کیفش در آورد با تعجب گفتم: می خوای چیکار کنی
لبخند زدو همون لحظه چاقورو باز کرد نشست کنار ماشین و چاقو رو فرو کرد
تو لاستیک ماشین باد ماشین کمترو کمتر شدو سمیه گفت:
این ناهار!!!
بعد زودی بلند شدو کنار چرخ عقب ماشین نشست دوباره چاقو رو فرو کرد تو لاستیک ماشین اونم پنچرش کردو با خنده گفت:
اینم شام!! سریع بلند شد و دستمو گرفت برگشتم سمت مغازه حامد با یه سینی تو دستش در مغازه رو باز کرد و با ترس لکنت گفتم:
د..دا..ره میاد. سمیه دستمو محکم تر فشردو گفت: - فقط بدو....
۹.۱k
۳۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.