رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_پنجم
پولو دادم به اون طلبکارای عوضی و سعید از زندان آزاد شد اما... این سعید با اون سعید قبل زندان زمین تا آسمون فرق کرده بود
زیاد طول نکشید که فهمیدم معتاد شده کلی دادو بیداد راه انداختم. گریه کردم التماسش کردم که ترک کنه اما این کارو نکرد نه دنبال کار می رفت نه ترک میکرد هرچند اگه دنبال کارم می رفت کسی به یه آدم معتاد کار نمیداد عملشم خیلی بالا بود...
همه دردو غصه هام یه طرف و 10میلیونی که باید به ارسلان خان میدادم یه طرف دوهفته به تموم شدن اون مهلت دوماهه گذشته بودکه تصمیم گرفتم برم پیشش بهش بگم که اوضاع از چه قراره رفتم و شدم اینی که الان می بینی.....
سکوت کرد اشکاشو تندتند پاک کردو نفس عمیقی کشید تو این فکر بودم که عاقبت برادرش سعید چی شده چرا از اون چیزی نگفت باید ازش می پرسیدم گفتم: سمیه ببخش که ناراحتت کردم ولی می شه بدونم عاقب برادرت چی شد؟
نگام کردو دوباره قطرهای اشک از گوشه چشمش چکید و به خاطر ریملی که زده بود خط سیاهی رو گونهاش نقش بست و آروم و زمزمه وار گفت: سه ماه پیش مرد.... تمام تنم یخ کرد...سمیه هم اگه بیشتر از من بدبخت نبود بدبختیش کمتر از منم نبود..
از جاش بلند شدو گفت: پاشو تمنا پاشو بریم که دارم میمیرم از گشنگی ، روده بزرگه روده کوچیکه رو نوش جان کرد..
بعد با سرخوشی خندید انگارنه انگار که تا چندثانیه پیش داشت داستان زندگی شو تعریف میکردو گوله گوله اشک می ریخت
خداییش دختر مقاومی بود تک و تنها تو این شهر بزرگ..... اول رفت سمت یه شیر آب و صورتشو شست بعدم رفتیم یه ساندویچ خوردیم
برگشتیم خونه اش سمیه آرایشمو پاک کرد و من لباسامو در آوردم لباسای قبلیم رو پوشیدم هر چند سمیه اعتراض کرد ولی خوب گفتم اینجوری بهتره مجبور نیستم برا سرووضعم دوباره کلی دروغ بگم به مامانم وقتی می خواستم از سمیه خداحافظی کنم سوالی که کلی ذهنمو
مشغول کرده بود ازش پرسیدم. راستی سمیه یه سوال؟
لبخند زدو گفت:
دوتا بپرس تمنا خوشگله..
با خجالت لبخندی زدمو گفتم:
تو گفتی بدهیتو با ارسلان خان تسویه کردی داری بازم براش کار میکنی یعنی چجوریه کار کردن برا ارسلان خان .. من تا کی باید به این کار ادامه بدم
سمیه مثل همیشه لبخندی زدو گفت:
تو اونقدر باید به این کارت ادامه بدی تا بتونی بدهی ارسلان خان رو بدی..
حرفشو قطع کردمو گفتم:
خوب تو این مدت چی من که کار دیگهای ندارم خرج و مخارج زندگیمون هزینه درمان مامان اونارو چیکارکنم..
سمیه یه ابروشو انداخت بالا و گفت:
تمنا جون چند ماهه به دنیا اومدی خوب حرفمو قطع نکن تا برات توضیح بدم
سرمو تکون دادمو زیر لب گفتم:
ببخشید....باشه بگو...
خوب تو این مدت هرکاری که انجام دادی هرچقدر پول که گیرت اومد
یا می تونی همشو به ارسلان خان بدی یا اینکه میتونی هرچقدر نیاز داشتی برا خودت برداری بقیه رو بدی بهش
خلاصه اونقدر این کارو انجام میدی تا بدهیت باهاش صاف بشه بعداز اون یا می تونی کلا بی خیال این کار بشی یا اینکه این کارو ادامه بدی
که در اون صورت همه کارکردت برا خودت....
راستش تمنا درسته ارسلان خان کار خوبی نمیکنه ولی خوب یه جوراییم مرد خوبیه...
کمی فکر کردو بعد گفت:
درضمن اینو یادم رفت بهت بگم هر دوماهی که میگذره 500 هزار تومن به بدهیت اضافه میشه یعنی تو الان باید به ارسلان خان 8 میلیون بدی گرفتی؟
واییییییی اینو دیگه کجای دلم بذارم 8میلیون....من تا کی باید دزدی کنم و سوار ماشینای مدل بالا بشم و مردا رو تیغ بزنم ....
با تاسف سری تکون دادم چاره دیگه ای نداشتم....مجبور بودم با بیحالی از سمیه خداحافظی کردم رفتم سمت خونه...نمی دونستم چطوری با مامان روبرو بشم بار گناه امروز شراکت تو دزدی سمیه رو شونه هام سنگینی میکرد ولی غافل ازاینکه همه چی به همین جاها ختم نمی شد....
یه هفته گذشته بودو من تو این یه هفته کارم این شده بود که صبحها برم خونه سمیه اونجا آرایشم کنه لباسامو عوض کنم و باهاش برم سراغ پسر پولدارا و ازشون پول کش بریم....نمی دونم چرا هرچی بیشتر میگذشت عذاب وجدانم کمتر میشد یه جوری شده بودم انگار با این کار ازشو انتقام می گرفتم.
آره ..انتقام یه وقتایی وقتی با اون تیپ قیافه و ماشینای آنچنانی میدیدمشون تو دلم میگفتم:
مگه نمیگن خدا عادله پس این کجاش عدالته من باید تو بدبختی دست و پا بزنم به خاطر چندرغاز پول به این روز بیوفتم جلوی هرکس وناکسی دست دراز کنم و اونوقت این الکی خوش ها پول تو جیبیشون خرج یه سال امثال ماها بود....
این فکرا تو سرم توسط چیزایی که تو این مدت دیده بودم تزریق میشد انگار داشتم می شدم یه تمنا دیگه به قول سمیه داشتم گرگ می شدم تا بدرم و دریده نشم...
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_پنجم
پولو دادم به اون طلبکارای عوضی و سعید از زندان آزاد شد اما... این سعید با اون سعید قبل زندان زمین تا آسمون فرق کرده بود
زیاد طول نکشید که فهمیدم معتاد شده کلی دادو بیداد راه انداختم. گریه کردم التماسش کردم که ترک کنه اما این کارو نکرد نه دنبال کار می رفت نه ترک میکرد هرچند اگه دنبال کارم می رفت کسی به یه آدم معتاد کار نمیداد عملشم خیلی بالا بود...
همه دردو غصه هام یه طرف و 10میلیونی که باید به ارسلان خان میدادم یه طرف دوهفته به تموم شدن اون مهلت دوماهه گذشته بودکه تصمیم گرفتم برم پیشش بهش بگم که اوضاع از چه قراره رفتم و شدم اینی که الان می بینی.....
سکوت کرد اشکاشو تندتند پاک کردو نفس عمیقی کشید تو این فکر بودم که عاقبت برادرش سعید چی شده چرا از اون چیزی نگفت باید ازش می پرسیدم گفتم: سمیه ببخش که ناراحتت کردم ولی می شه بدونم عاقب برادرت چی شد؟
نگام کردو دوباره قطرهای اشک از گوشه چشمش چکید و به خاطر ریملی که زده بود خط سیاهی رو گونهاش نقش بست و آروم و زمزمه وار گفت: سه ماه پیش مرد.... تمام تنم یخ کرد...سمیه هم اگه بیشتر از من بدبخت نبود بدبختیش کمتر از منم نبود..
از جاش بلند شدو گفت: پاشو تمنا پاشو بریم که دارم میمیرم از گشنگی ، روده بزرگه روده کوچیکه رو نوش جان کرد..
بعد با سرخوشی خندید انگارنه انگار که تا چندثانیه پیش داشت داستان زندگی شو تعریف میکردو گوله گوله اشک می ریخت
خداییش دختر مقاومی بود تک و تنها تو این شهر بزرگ..... اول رفت سمت یه شیر آب و صورتشو شست بعدم رفتیم یه ساندویچ خوردیم
برگشتیم خونه اش سمیه آرایشمو پاک کرد و من لباسامو در آوردم لباسای قبلیم رو پوشیدم هر چند سمیه اعتراض کرد ولی خوب گفتم اینجوری بهتره مجبور نیستم برا سرووضعم دوباره کلی دروغ بگم به مامانم وقتی می خواستم از سمیه خداحافظی کنم سوالی که کلی ذهنمو
مشغول کرده بود ازش پرسیدم. راستی سمیه یه سوال؟
لبخند زدو گفت:
دوتا بپرس تمنا خوشگله..
با خجالت لبخندی زدمو گفتم:
تو گفتی بدهیتو با ارسلان خان تسویه کردی داری بازم براش کار میکنی یعنی چجوریه کار کردن برا ارسلان خان .. من تا کی باید به این کار ادامه بدم
سمیه مثل همیشه لبخندی زدو گفت:
تو اونقدر باید به این کارت ادامه بدی تا بتونی بدهی ارسلان خان رو بدی..
حرفشو قطع کردمو گفتم:
خوب تو این مدت چی من که کار دیگهای ندارم خرج و مخارج زندگیمون هزینه درمان مامان اونارو چیکارکنم..
سمیه یه ابروشو انداخت بالا و گفت:
تمنا جون چند ماهه به دنیا اومدی خوب حرفمو قطع نکن تا برات توضیح بدم
سرمو تکون دادمو زیر لب گفتم:
ببخشید....باشه بگو...
خوب تو این مدت هرکاری که انجام دادی هرچقدر پول که گیرت اومد
یا می تونی همشو به ارسلان خان بدی یا اینکه میتونی هرچقدر نیاز داشتی برا خودت برداری بقیه رو بدی بهش
خلاصه اونقدر این کارو انجام میدی تا بدهیت باهاش صاف بشه بعداز اون یا می تونی کلا بی خیال این کار بشی یا اینکه این کارو ادامه بدی
که در اون صورت همه کارکردت برا خودت....
راستش تمنا درسته ارسلان خان کار خوبی نمیکنه ولی خوب یه جوراییم مرد خوبیه...
کمی فکر کردو بعد گفت:
درضمن اینو یادم رفت بهت بگم هر دوماهی که میگذره 500 هزار تومن به بدهیت اضافه میشه یعنی تو الان باید به ارسلان خان 8 میلیون بدی گرفتی؟
واییییییی اینو دیگه کجای دلم بذارم 8میلیون....من تا کی باید دزدی کنم و سوار ماشینای مدل بالا بشم و مردا رو تیغ بزنم ....
با تاسف سری تکون دادم چاره دیگه ای نداشتم....مجبور بودم با بیحالی از سمیه خداحافظی کردم رفتم سمت خونه...نمی دونستم چطوری با مامان روبرو بشم بار گناه امروز شراکت تو دزدی سمیه رو شونه هام سنگینی میکرد ولی غافل ازاینکه همه چی به همین جاها ختم نمی شد....
یه هفته گذشته بودو من تو این یه هفته کارم این شده بود که صبحها برم خونه سمیه اونجا آرایشم کنه لباسامو عوض کنم و باهاش برم سراغ پسر پولدارا و ازشون پول کش بریم....نمی دونم چرا هرچی بیشتر میگذشت عذاب وجدانم کمتر میشد یه جوری شده بودم انگار با این کار ازشو انتقام می گرفتم.
آره ..انتقام یه وقتایی وقتی با اون تیپ قیافه و ماشینای آنچنانی میدیدمشون تو دلم میگفتم:
مگه نمیگن خدا عادله پس این کجاش عدالته من باید تو بدبختی دست و پا بزنم به خاطر چندرغاز پول به این روز بیوفتم جلوی هرکس وناکسی دست دراز کنم و اونوقت این الکی خوش ها پول تو جیبیشون خرج یه سال امثال ماها بود....
این فکرا تو سرم توسط چیزایی که تو این مدت دیده بودم تزریق میشد انگار داشتم می شدم یه تمنا دیگه به قول سمیه داشتم گرگ می شدم تا بدرم و دریده نشم...
۹.۷k
۰۲ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.