رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_چهارم
با تعجب گفتم:
بدهیتو صاف کردی؟؟
سری تکون دادو گفت:
آره 6 ماهی میشه ولی انگار معتاد این کار شدم دوست دارم ولش کنم ولی نمی تونم
از طرفی اگه ولش کنم یه دختر تنها بدون کار تو این شهر درندشت. بدون هیچ حامی
باز سرشو با کلافگی تکون دادو گفت:
نمی دونم نمی دونم....
چطوری شد که با ارسلان آشنا شدی؟
نگام کرد و بعد از چند ثانیه قطره اشکی رو صورتش چکیدو گفت:
به خاطر برادرم....
آهی کشیدو ادامه داد:
زندگی خوبی داشتیم بابام یه معلم بازنشسته بودو مامانم خونه دار خونه داشتیم ماشین داشتیم یه زندگی ایدهآل همه چی خوب پیش میرفت تا سه سال پیش بابام با یکی از دوستاش شریک شد و اونم سر بابا کلاه گذاشت رفت اونور آب و بابا موند و یه عالمه چک برگشتی و کلی طلب کارو بدهی...
خونه رو فروختیم رفتیم اجاره نشینی. ماشینم فروختیم بابا دوباره مشغول کار شد تو مدارس غیر انتفاعی و برادرم سعید هم تازه از سربازی اومده بود
وقتی وضعیت رو اینطور دید اونم رفت دنیال کار و مشغول دیگه اوضاع مون اونقدارم خوب نبود هرروز طلبکارا میریختن دم خونه و دادو هوار راه مینداختن تا اینکه بابا قلبش طاقت نیاورد تو اون آشفته بازار تنهامون گذاشت
بعد از فوت بابا سعید کلی قرض قوله کردو بقیه بدهی بابا رو داد
تا روح بابا آروم شه در ازاش به یکی دونفر چک داد بازم که نتونست به موقع پاشس کنه و طلبکاراش ریختن سرشو حکم جلبش رو گرفتن
افتاد زندان..دیگه هیچ تکیه گاهی نداشتیم هنوز با زندان رفتن سعید کنار نیومده بودیم که مامانم مثل بابا قلبش طاقت نیاوردو بعدم ....
به اینجا که رسید صدای گریه اش بلند شد... همیشه فکر میکردم من خیلی بدبختم
ولی حالا میدیدم که بدبخت تر از من هم هست....
پشتشو نوازش دادمو با غم گفتم:
سمیه اگه اذیت میشی تعریف نکن..بسه
اشکاشو پاک کردو گفت:
نه دوست داشتم داستان زندگیمو یکی بدونه دیگه داشتم خفه میشدم
باید میگفتم...
و دوباره ادامه داد..
من موندم یه دختر تک و تنهای 18ساله که باید غم یتیم بودنو به دوش میکشیدو گذشته از اون نه سرپناهی نه تکیه گاهی پس اندازام داشت کمکم تموم میشد
باید سعید رو از زندان میآوردم بیرون به هر دری زدم نشد به پای طلبکارا افتادم
آشغالای عوضی یا می گفتن پول ..یا..
دستاشو مشت کردو فکش منقبض شد انگار حرف از دهنش بیرون نمی اومد
از جاش بلند شدو انگار داره با خودش حرف میزنه زمزمه وارو عصبی گفت:
پستای رذل بهم پیشنهاد بی شرمانه دادن ...نمیدونی نمیدونی تمنا من چی کشیدم..نمی دونی چقدر تحقیر شدم له شدم خوردشدم وقتی یه مردی از بابام بزرگ تر بهم گفت بیا یه شب باهم باشیم داداشتو خودم از زندان آزاد میکنم
اون لحظه هنگ کردم کلی جلو خودمو گرفتم تا نکشمش...
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود دوباره نشست رو صندلی ادامه داد:
از همه جا بریده بودم چند وقت دیگه صابخونهام جوابم میکرد
نمی دونم این معجزه بود که با ارسلان خان آشنا شدم یا امتحان خدا بود
اگه معجزه بود که دم خدا گرم و اگه امتحان بود که رد شدم تو این امتحان
باهاش تو یکی از شرکتهایی که رفته بودم برا کار آشنا شدم
وقتی با مدیر شرکت مصاحبه میکردم اونم تو اتاق بودو من گفتم نیاز شدید
مالی دارم باید کار کنم...
از شرکت که اومدم بیرون ارسلان خان هم دنبالم اومدو بعدم ازم پرسید مشکلم چیه و گفتم جریان از چه قراره حدود 10میلیون از بدهیها مونده بودو بقیه ام دولت بخشیده بود...یه همچین چیزایی...ارسلان خان گفت پول رو بهم میده ولی باید دوماه بعد برگردونمش تو اون موقعیت فقط به این فکر میکردم که برادرم از زندان آزاد شه و من یه تکیه گاه داشته باشم و احساس امنیت کنم
اگه سعید بود پیشم دیگه هیچ غمی نداشتم
با خودم گفتم سعید میادو بعدم یه جوری پول رو جور میکنیم و میدیم
ولی همه چی اونطور که من می خواستم نشد.....
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_چهارم
با تعجب گفتم:
بدهیتو صاف کردی؟؟
سری تکون دادو گفت:
آره 6 ماهی میشه ولی انگار معتاد این کار شدم دوست دارم ولش کنم ولی نمی تونم
از طرفی اگه ولش کنم یه دختر تنها بدون کار تو این شهر درندشت. بدون هیچ حامی
باز سرشو با کلافگی تکون دادو گفت:
نمی دونم نمی دونم....
چطوری شد که با ارسلان آشنا شدی؟
نگام کرد و بعد از چند ثانیه قطره اشکی رو صورتش چکیدو گفت:
به خاطر برادرم....
آهی کشیدو ادامه داد:
زندگی خوبی داشتیم بابام یه معلم بازنشسته بودو مامانم خونه دار خونه داشتیم ماشین داشتیم یه زندگی ایدهآل همه چی خوب پیش میرفت تا سه سال پیش بابام با یکی از دوستاش شریک شد و اونم سر بابا کلاه گذاشت رفت اونور آب و بابا موند و یه عالمه چک برگشتی و کلی طلب کارو بدهی...
خونه رو فروختیم رفتیم اجاره نشینی. ماشینم فروختیم بابا دوباره مشغول کار شد تو مدارس غیر انتفاعی و برادرم سعید هم تازه از سربازی اومده بود
وقتی وضعیت رو اینطور دید اونم رفت دنیال کار و مشغول دیگه اوضاع مون اونقدارم خوب نبود هرروز طلبکارا میریختن دم خونه و دادو هوار راه مینداختن تا اینکه بابا قلبش طاقت نیاورد تو اون آشفته بازار تنهامون گذاشت
بعد از فوت بابا سعید کلی قرض قوله کردو بقیه بدهی بابا رو داد
تا روح بابا آروم شه در ازاش به یکی دونفر چک داد بازم که نتونست به موقع پاشس کنه و طلبکاراش ریختن سرشو حکم جلبش رو گرفتن
افتاد زندان..دیگه هیچ تکیه گاهی نداشتیم هنوز با زندان رفتن سعید کنار نیومده بودیم که مامانم مثل بابا قلبش طاقت نیاوردو بعدم ....
به اینجا که رسید صدای گریه اش بلند شد... همیشه فکر میکردم من خیلی بدبختم
ولی حالا میدیدم که بدبخت تر از من هم هست....
پشتشو نوازش دادمو با غم گفتم:
سمیه اگه اذیت میشی تعریف نکن..بسه
اشکاشو پاک کردو گفت:
نه دوست داشتم داستان زندگیمو یکی بدونه دیگه داشتم خفه میشدم
باید میگفتم...
و دوباره ادامه داد..
من موندم یه دختر تک و تنهای 18ساله که باید غم یتیم بودنو به دوش میکشیدو گذشته از اون نه سرپناهی نه تکیه گاهی پس اندازام داشت کمکم تموم میشد
باید سعید رو از زندان میآوردم بیرون به هر دری زدم نشد به پای طلبکارا افتادم
آشغالای عوضی یا می گفتن پول ..یا..
دستاشو مشت کردو فکش منقبض شد انگار حرف از دهنش بیرون نمی اومد
از جاش بلند شدو انگار داره با خودش حرف میزنه زمزمه وارو عصبی گفت:
پستای رذل بهم پیشنهاد بی شرمانه دادن ...نمیدونی نمیدونی تمنا من چی کشیدم..نمی دونی چقدر تحقیر شدم له شدم خوردشدم وقتی یه مردی از بابام بزرگ تر بهم گفت بیا یه شب باهم باشیم داداشتو خودم از زندان آزاد میکنم
اون لحظه هنگ کردم کلی جلو خودمو گرفتم تا نکشمش...
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود دوباره نشست رو صندلی ادامه داد:
از همه جا بریده بودم چند وقت دیگه صابخونهام جوابم میکرد
نمی دونم این معجزه بود که با ارسلان خان آشنا شدم یا امتحان خدا بود
اگه معجزه بود که دم خدا گرم و اگه امتحان بود که رد شدم تو این امتحان
باهاش تو یکی از شرکتهایی که رفته بودم برا کار آشنا شدم
وقتی با مدیر شرکت مصاحبه میکردم اونم تو اتاق بودو من گفتم نیاز شدید
مالی دارم باید کار کنم...
از شرکت که اومدم بیرون ارسلان خان هم دنبالم اومدو بعدم ازم پرسید مشکلم چیه و گفتم جریان از چه قراره حدود 10میلیون از بدهیها مونده بودو بقیه ام دولت بخشیده بود...یه همچین چیزایی...ارسلان خان گفت پول رو بهم میده ولی باید دوماه بعد برگردونمش تو اون موقعیت فقط به این فکر میکردم که برادرم از زندان آزاد شه و من یه تکیه گاه داشته باشم و احساس امنیت کنم
اگه سعید بود پیشم دیگه هیچ غمی نداشتم
با خودم گفتم سعید میادو بعدم یه جوری پول رو جور میکنیم و میدیم
ولی همه چی اونطور که من می خواستم نشد.....
۵.۱k
۰۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.