p3
لی ساران با چشمانی نیمهباز به اطرافش نگاه کرد. هوا تاریک بود و تنها نوری که میتوانست ببیند، از چراغهای کمنور بالای سرش بود. بدنش درد میکرد، انگار که ساعتها در یک وضعیت نامناسب مانده بود. سعی کرد حرکت کند اما دستهایش بسته بودند. قلبش دیوانهوار میتپید. ذهنش هنوز کاملاً بیدار نشده بود، اما یادش آمد... ماشین سیاه... مردانی که دنبالش بودند... صدای فریادش... و بعد، تاریکی.
ناگهان صدای قدمهایی را شنید. کف چوبی اتاق زیر پای فردی که نزدیک میشد، صدا میداد. نفسش را در سینه حبس کرد. سایهای در مقابل نور ایستاد و چهرهای آشنا پدیدار شد. مردی با چشمانی سرد و نفوذناپذیر... جونگ کوک.
او خم شد و به صورت ساران نگاه کرد. "بالاخره بیدار شدی، پرنسس. فکر میکردم برای همیشه خوابت برده."
ساران دندانهایش را روی هم فشرد. "من رو کجا آوردی؟ چرا من رو دزدیدی؟" صدایش میلرزید اما سعی داشت قوی به نظر برسد.
جونگ کوک با لبخندی گوشهدار عقب رفت و روی صندلی نشست. "تو کسی هستی که من نیاز دارم، ساران. و حالا که اینجایی، دیگه راه برگشتی نیست."
دختر با خشم سعی کرد از جایش بلند شود اما دستهای بستهاش مانع شدند. "تو فکر میکنی که میتونی من رو اینجا نگه داری؟ مردم دنبالم میگردن!"
جونگ کوک با پوزخند سری تکان داد. "مردم؟ فکر میکنی کسی جرات داره با من و باند من در بیفته؟" سپس نگاهش جدی شد و نزدیکتر آمد. "تو یه مهره مهم توی یه بازی بزرگتر از اون چیزی هستی که فکرش رو میکنی، و من نمیذارم از دستم فرار کنی."
چشمان ساران پر از خشم و ترس شد. "من هیچ کاری با تو ندارم! چرا باید توی بازی کثیف تو باشم؟"
جونگ کوک نگاهش را تیز کرد و آرام گفت: "به زودی میفهمی..." و بعد بلند شد و بدون اینکه فرصت بیشتری برای حرف زدن بدهد، از اتاق خارج شد و در را قفل کرد.
ساران به در خیره ماند. نفسش را با وحشت بیرون داد. اینجا کجا بود؟ چرا او را آورده بودند؟ و مهمتر از همه... چرا جونگ کوک به نظر میرسید که نقشههای دیگری برای او دارد؟
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.