فیک :فصل دوم ( فقط من ،فقط تو)
پارت_۵۴/
ات
باورم نمیشه الان چی شد ؟ اصلا مگه من منشی مرد انتخاب نکرده بودم .
ب چ دلیل مزخرفی باید دوکبوکی اون اشغال رو بخوره نفس های عمیق ولس سنگین میکشیدم و خیلی سریع از شرکت خارج شدم
ک
راننده : خانوم خانوم کجا میرید
ات : قبرستون میای؟
راننده : خانوم صبر کنین
و ات با ضرب برگشت و تو صورت راننده محکم فریاد زد
ات : اگه ببینم دنبالم میای یا ب کسی خبر دادی با تو نیستم قسم میخورم کاری کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی
راننده : ا اما خانوم اگه ب شما چیزی بشه ارباب این کار رو با من میکنن
ات خنده ای کرد و دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه که قطره اشکی از چشماش سر خورد لب هایش رو بهم فشورد با لبخند گفت
ات : نترس فک نکنم اونقدر مهم باشم ک اربابت بخواد همچین کاری کنه
و برگشت و به راهش ادامه داد
تو ذهنش آشوب بود
ات درسته اون فکر میکنه من بچم فقط هیجده سالمه ! و اینطور چیز ها رو حس نمیکنم آه خدای من همون موقع که قضیه لیا رو شنیدم نباید دوباره بهش اعتماد میکردم
دیگه کنترل اشکام دست خودم نبود پس عینک دودی مو رو چشمام گذاشتم
چرا چرا هیچی خوب پیش نمیره چرا نمیتونم نگرانه فردا نباشم ک یهو اتفاقی پیش نیاد و گند نزنه ب زندگیم( چون من کرم دارم 😃)
ات آروم آروم راه میرفت توانی نداشت و کم کم دیگه داشت عصر میشد
ب طرف خیابون رفت و ی تاکسی گرفت
راننده : خانوم کجا میرید
ات : لطفا فقط شهر رو دور بزن هر چقدر ک پولش بشه بهت میدم
راننده : ام خب اوکی ولی حساب میکنید دیگه ؟
ات : اره اره حساب میکنم راه بیوفت
و راننده راه افتاد
همینطور داشت نگاه بیرون میکرد و دیگه ب چیزی فکر نمیکرد چون واقعا خسته بود و مثل مرده های متحرک شده بود درسته شاید حدس هاش اشتباه بوده ولی تهیونگ ک میدونست حساسه میدونست ک باید حواسش بهش باشه ولی .....
دو ساعتی بود که داشتن همینطور میچرخیدن
ات : هی اجوشی تو گشنت نیس؟
راننده : نه خانوم من در حین کار چیزی نمیخورم
ات : حداقل شما دیگه خانوم صدام نزن
راننده : باشه دخترم
ات : لطفا کنار ی رستوران نگه دار
راننده : باشه دخترم
راننده
معلومه دختر خوبیه و از چیزی ناراحته
اوه خدای من جوون های امروز ی چرا این فورم هستن( خودمونم نمیدونیم اجوشی جون)
راننده کنار ی رستوران نگه داشت
ات : لطفا میشه با من بیاید میخوام تنها نباشم
راننده : آخه
ات : لطفا گفتم ک حساب میکنم
راننده : باشه
ات
داخل شدیم عین پدر و دختر وضعیت باحالی بود غذا سفارش دادیم گفته بودم ی رستوران سنتی باشه
هیچ وقت با پدرم جز مهمونی های خانوادگی با هم برای تفریح ب اینطور جایی نیومدیم اون میگفت ک بهداشتی نیست. اوه مزخرفه
از فکر در اومدم بیرون و اجوشی از زندگیش برام گفت ی زندگی ساده ولی سالم داشت کاش منم حداقل ی کم مثل دختر این اجوشی آرامش داشتم
غذامون رو خوردیم اجوشی منو کلی خندوند ولی این باعث نمیشد من اتفاق های امروز از یادم بره بعد از اون ک از رستوران خارج شدیم پول اجوشی رو حساب کردم و اون رفت
بارون میبارید حس باحالی بود شب بود ولی اینقدری ناراحت بودم ک برام مهم نبود ک شب شده قدم میزدم زوج ها رو نگاه میکردم ک بعضی هاشون حتی با فرم مدرسه بودن و قدم میزدن کاش جای اونها بودم کاش هیچوقت تهیونگ رو دوست نداشتم ولی منه احمق مثل دیونه ها دوسش دارم
حرسم گرفته بود و زدم زیر گریه. روی صندلی نشستم و گریه میکردم
ات
باورم نمیشه الان چی شد ؟ اصلا مگه من منشی مرد انتخاب نکرده بودم .
ب چ دلیل مزخرفی باید دوکبوکی اون اشغال رو بخوره نفس های عمیق ولس سنگین میکشیدم و خیلی سریع از شرکت خارج شدم
ک
راننده : خانوم خانوم کجا میرید
ات : قبرستون میای؟
راننده : خانوم صبر کنین
و ات با ضرب برگشت و تو صورت راننده محکم فریاد زد
ات : اگه ببینم دنبالم میای یا ب کسی خبر دادی با تو نیستم قسم میخورم کاری کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی
راننده : ا اما خانوم اگه ب شما چیزی بشه ارباب این کار رو با من میکنن
ات خنده ای کرد و دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه که قطره اشکی از چشماش سر خورد لب هایش رو بهم فشورد با لبخند گفت
ات : نترس فک نکنم اونقدر مهم باشم ک اربابت بخواد همچین کاری کنه
و برگشت و به راهش ادامه داد
تو ذهنش آشوب بود
ات درسته اون فکر میکنه من بچم فقط هیجده سالمه ! و اینطور چیز ها رو حس نمیکنم آه خدای من همون موقع که قضیه لیا رو شنیدم نباید دوباره بهش اعتماد میکردم
دیگه کنترل اشکام دست خودم نبود پس عینک دودی مو رو چشمام گذاشتم
چرا چرا هیچی خوب پیش نمیره چرا نمیتونم نگرانه فردا نباشم ک یهو اتفاقی پیش نیاد و گند نزنه ب زندگیم( چون من کرم دارم 😃)
ات آروم آروم راه میرفت توانی نداشت و کم کم دیگه داشت عصر میشد
ب طرف خیابون رفت و ی تاکسی گرفت
راننده : خانوم کجا میرید
ات : لطفا فقط شهر رو دور بزن هر چقدر ک پولش بشه بهت میدم
راننده : ام خب اوکی ولی حساب میکنید دیگه ؟
ات : اره اره حساب میکنم راه بیوفت
و راننده راه افتاد
همینطور داشت نگاه بیرون میکرد و دیگه ب چیزی فکر نمیکرد چون واقعا خسته بود و مثل مرده های متحرک شده بود درسته شاید حدس هاش اشتباه بوده ولی تهیونگ ک میدونست حساسه میدونست ک باید حواسش بهش باشه ولی .....
دو ساعتی بود که داشتن همینطور میچرخیدن
ات : هی اجوشی تو گشنت نیس؟
راننده : نه خانوم من در حین کار چیزی نمیخورم
ات : حداقل شما دیگه خانوم صدام نزن
راننده : باشه دخترم
ات : لطفا کنار ی رستوران نگه دار
راننده : باشه دخترم
راننده
معلومه دختر خوبیه و از چیزی ناراحته
اوه خدای من جوون های امروز ی چرا این فورم هستن( خودمونم نمیدونیم اجوشی جون)
راننده کنار ی رستوران نگه داشت
ات : لطفا میشه با من بیاید میخوام تنها نباشم
راننده : آخه
ات : لطفا گفتم ک حساب میکنم
راننده : باشه
ات
داخل شدیم عین پدر و دختر وضعیت باحالی بود غذا سفارش دادیم گفته بودم ی رستوران سنتی باشه
هیچ وقت با پدرم جز مهمونی های خانوادگی با هم برای تفریح ب اینطور جایی نیومدیم اون میگفت ک بهداشتی نیست. اوه مزخرفه
از فکر در اومدم بیرون و اجوشی از زندگیش برام گفت ی زندگی ساده ولی سالم داشت کاش منم حداقل ی کم مثل دختر این اجوشی آرامش داشتم
غذامون رو خوردیم اجوشی منو کلی خندوند ولی این باعث نمیشد من اتفاق های امروز از یادم بره بعد از اون ک از رستوران خارج شدیم پول اجوشی رو حساب کردم و اون رفت
بارون میبارید حس باحالی بود شب بود ولی اینقدری ناراحت بودم ک برام مهم نبود ک شب شده قدم میزدم زوج ها رو نگاه میکردم ک بعضی هاشون حتی با فرم مدرسه بودن و قدم میزدن کاش جای اونها بودم کاش هیچوقت تهیونگ رو دوست نداشتم ولی منه احمق مثل دیونه ها دوسش دارم
حرسم گرفته بود و زدم زیر گریه. روی صندلی نشستم و گریه میکردم
۶۱.۸k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.