فیک : فصل دوم (فقط من؛ فقط تو)
پارت_۵۵/
تهیونگ
اوففف چقدر خسته م ولی با فکر اینکه الان ات منتظرمه و وایساده تا برم عمارت لبخندی ب لبم اومد ک ب راننده گفتم ی کم سریع تر بره
رسیدم و پیاده شدم و از پله ها بالا رفتم ؤارد اتاقمون شدم ک با چراغ های خاموش مواجه شدم
ته یونگ : ات عزیزم خوابی؟
ک هیچ صدای نشنید و برق ها رو زد ک با جای خالی ات مواجه شد تعجب کرد
پس حتما رفته سر میز شام
با قدم های بلند سریع خودش رو رسوند ب سالن غذاخوری ک
مادربزرگ: آه ته اومدی عزیزم؟
ات دیر میاد پایین یا
ته: ات اینجا نیست
پدر ات : مگه از ظهر پیش تو نبود ؟
ته:,چی! چرا بود ولی گفت ک میاد خونه
مادر ات ک در حال سوپ کشیدن بود ملاقه رو ول کرد
مادر ات : پس تا الان چرا بر نگشته
تهیونگ سریع موبایل ش رو در آورد تا با ات تماس بگیره هر چقدر زنگ میزد ات بر نمیداشت ک دفعه آخر یهو گوشیش خاموش شد
ابرو های تهیونگ جمع شده بود و همه تو سکوت مرگباری بودن
ته یونگ سریع با إمی و هه را تماس گرفت ک ات حتی پیش اونا هم نرفته بود
ته یونگ : یعنی چی خودش بهم گفت برمیگرده عمارت
پدر ات : شاید کاری داره خب باید ازت اجازه بگیره؟
ته یونگ : عمو جان منظور من این نبود منظورم این بود ک خب چرا ب کسی نگفته همین آخه ب فرض مثال ک کار داره تا این وقت شب؟
پدر ات چیزی نگفت و ارباب که تا اون موقع ساکت بود گفت
ارباب: با راننده ش تماس بگیر
ته یونگ سری تکون داد و سریع با راننده تماس گرفت
ته یونگ : خانوم پیشه توعه ؟
.....
ته یونگ: یعنی چی نه ؟
........
ته یونگ : مگه قرار نبود یک راست بیاریش خونه ؟ هااااا( با داد و اعصابیت
......
ته یونگ : قبر خودت رو کندی
و تلفنش رو قطع کرد
مادر ته : چی شده تهیونگ عزیزم رنگت پریده
ته یونگ : گ گفت ات موقع برگشتن از شرکت گفته ک با اون نمیره و ( و تموم مکالمه ی ات ک با راننده داشته )
ارباب: مگه دعوا کردید
ته یونگ : ن اتفاقا خوب بودیم
مادر ات : هه حتما چیزی دیده و شنیده ک رفته وگرنه ک آدم نمیزاره ی دفعه ای بره
و بلند شد
تهیونگ : میرم دنبالش
ارباب هم ب چند نفر گفت ک دنبال ات بگردن
و تهیونگ سریع کتش رو در آورد و پرت کرد زمین و دوباره سوار ماشین شد و حرکت کرد
ات
چشمامو باز کردم اینجا کجاس
اوه یهو یادم اومد ک من رو صندلی پارک خوابم برده بلند شدم ک دیدم گوشیم خاموشه
بهتر با خودم گفتم من ک ب سن قانونی رسیدم پس میرم بار
مردم هر وقت غم و غصه داشته باشن
نوشیدنی مینوشن بدک نیست منم امتحان کنم شاید جواب داد !
همینطور ک میرفتم یهو ی بار خفن جلوم دیدم
و وارد شدم اوه چ بوی کندی میاددددد
رفتم و ی گوشه ی خیلی دور ک میتونم بگم دست هیچ الدنگی بهم نمیرسه نشستم
و ی چیزی سفارش دادم همینطور میخوردم ک متوجه شدم ک إ خالی شد
درسته خیلی گند مزه س ولی حالی ک ب آدم دست میده خیلی خوبه !.
و پس یکی دیگه سفارش دادم
تهیونگ
گشتیم همه جا رو نبود ک نبود آخه چرا مگه چی شده بود ک ......
یهو یادم افتاد فااااخ منشی اون فکر کرده من منشی رو عوض کردم واییییی
اون پیر مرد مریض بود و فقط بخاطر اینکه بره دکتر ی روز دخترش رو فرستاد تا جاش بمونه و منم گفتم نیازی نیست ولی اون گفت که باید پولی ک میبره خونه ش حلال باشه
سرم درد میکرد اونم خیلی من باید براش توضیح میدادم خدای من چرا حواسم نبوددد ک چند تا محکم به فرمون زدم ن نکنه قضیه دوکبوکی هم وای سریع ب سمت شرکت رفتم و ساعت ها و دوربین هارو رو چک کردم بله گفتگوی بین منو منشی هم شنیده و اون برگشته بود پیشم ک بریم بیرون ولی من........اوففففف لعنتی
فلش بک ظهر
ته یونگ : ب ی رستوران زنگ بزن و ی دوکبوکی سفارش بده
منشی: چشم
تهیونگ
اوففف چقدر خسته م ولی با فکر اینکه الان ات منتظرمه و وایساده تا برم عمارت لبخندی ب لبم اومد ک ب راننده گفتم ی کم سریع تر بره
رسیدم و پیاده شدم و از پله ها بالا رفتم ؤارد اتاقمون شدم ک با چراغ های خاموش مواجه شدم
ته یونگ : ات عزیزم خوابی؟
ک هیچ صدای نشنید و برق ها رو زد ک با جای خالی ات مواجه شد تعجب کرد
پس حتما رفته سر میز شام
با قدم های بلند سریع خودش رو رسوند ب سالن غذاخوری ک
مادربزرگ: آه ته اومدی عزیزم؟
ات دیر میاد پایین یا
ته: ات اینجا نیست
پدر ات : مگه از ظهر پیش تو نبود ؟
ته:,چی! چرا بود ولی گفت ک میاد خونه
مادر ات ک در حال سوپ کشیدن بود ملاقه رو ول کرد
مادر ات : پس تا الان چرا بر نگشته
تهیونگ سریع موبایل ش رو در آورد تا با ات تماس بگیره هر چقدر زنگ میزد ات بر نمیداشت ک دفعه آخر یهو گوشیش خاموش شد
ابرو های تهیونگ جمع شده بود و همه تو سکوت مرگباری بودن
ته یونگ سریع با إمی و هه را تماس گرفت ک ات حتی پیش اونا هم نرفته بود
ته یونگ : یعنی چی خودش بهم گفت برمیگرده عمارت
پدر ات : شاید کاری داره خب باید ازت اجازه بگیره؟
ته یونگ : عمو جان منظور من این نبود منظورم این بود ک خب چرا ب کسی نگفته همین آخه ب فرض مثال ک کار داره تا این وقت شب؟
پدر ات چیزی نگفت و ارباب که تا اون موقع ساکت بود گفت
ارباب: با راننده ش تماس بگیر
ته یونگ سری تکون داد و سریع با راننده تماس گرفت
ته یونگ : خانوم پیشه توعه ؟
.....
ته یونگ: یعنی چی نه ؟
........
ته یونگ : مگه قرار نبود یک راست بیاریش خونه ؟ هااااا( با داد و اعصابیت
......
ته یونگ : قبر خودت رو کندی
و تلفنش رو قطع کرد
مادر ته : چی شده تهیونگ عزیزم رنگت پریده
ته یونگ : گ گفت ات موقع برگشتن از شرکت گفته ک با اون نمیره و ( و تموم مکالمه ی ات ک با راننده داشته )
ارباب: مگه دعوا کردید
ته یونگ : ن اتفاقا خوب بودیم
مادر ات : هه حتما چیزی دیده و شنیده ک رفته وگرنه ک آدم نمیزاره ی دفعه ای بره
و بلند شد
تهیونگ : میرم دنبالش
ارباب هم ب چند نفر گفت ک دنبال ات بگردن
و تهیونگ سریع کتش رو در آورد و پرت کرد زمین و دوباره سوار ماشین شد و حرکت کرد
ات
چشمامو باز کردم اینجا کجاس
اوه یهو یادم اومد ک من رو صندلی پارک خوابم برده بلند شدم ک دیدم گوشیم خاموشه
بهتر با خودم گفتم من ک ب سن قانونی رسیدم پس میرم بار
مردم هر وقت غم و غصه داشته باشن
نوشیدنی مینوشن بدک نیست منم امتحان کنم شاید جواب داد !
همینطور ک میرفتم یهو ی بار خفن جلوم دیدم
و وارد شدم اوه چ بوی کندی میاددددد
رفتم و ی گوشه ی خیلی دور ک میتونم بگم دست هیچ الدنگی بهم نمیرسه نشستم
و ی چیزی سفارش دادم همینطور میخوردم ک متوجه شدم ک إ خالی شد
درسته خیلی گند مزه س ولی حالی ک ب آدم دست میده خیلی خوبه !.
و پس یکی دیگه سفارش دادم
تهیونگ
گشتیم همه جا رو نبود ک نبود آخه چرا مگه چی شده بود ک ......
یهو یادم افتاد فااااخ منشی اون فکر کرده من منشی رو عوض کردم واییییی
اون پیر مرد مریض بود و فقط بخاطر اینکه بره دکتر ی روز دخترش رو فرستاد تا جاش بمونه و منم گفتم نیازی نیست ولی اون گفت که باید پولی ک میبره خونه ش حلال باشه
سرم درد میکرد اونم خیلی من باید براش توضیح میدادم خدای من چرا حواسم نبوددد ک چند تا محکم به فرمون زدم ن نکنه قضیه دوکبوکی هم وای سریع ب سمت شرکت رفتم و ساعت ها و دوربین هارو رو چک کردم بله گفتگوی بین منو منشی هم شنیده و اون برگشته بود پیشم ک بریم بیرون ولی من........اوففففف لعنتی
فلش بک ظهر
ته یونگ : ب ی رستوران زنگ بزن و ی دوکبوکی سفارش بده
منشی: چشم
۴۹.۶k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.