فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۳۸
کوک : فکر کنم یکی یادش رفته منو دعوت کنه !
ا.ت : ک ... کوک ؟!!(ترس)
کوک : سلام بیب ..
ا.ت میترسه و آروم میره پیش سهون و پشتش قایم میشه و آروم لب میزنه :
ا.ت : سهون ... مراقبم باش
کوک : این ؟ این مراقبت باشه؟
ا.ت فقط سرش رو پشت سهون قایم میکنه که سهون میگه: چیکارش کردی ؟!
کوک در حالی که میخنده میگه : باید به تو جواب پَس بدم؟
سهون : آره...چون اون دوست دخترمه!
کوک : چیچیته؟
سهون : دوست دخترم
کوک : خب ... مراقبش هستی؟ بهتره بپرسم میتونی مراقبش باشی؟
سهون : البته که میتونم
کوک : میره جلوش وایمیسته و سرش رو لحظه ای میندازه پایین و بعد سر بالا میاره و با سهون چشم تو چشم میشه و میگه : میخوای بهت ثابت کنم ... تو مراقب خودت هم نمیتونی باشی ؟
سهون جدی و با فاز خفن بودن میگه : میتونی ؟
کوک : امتحانش میکنیم !
کوک تفنگش رو در میاره و قبل از اینکه سهون بتونه اون لبخند مسخره اش رو به ترس تبدیل کنه شلیک میکنه سهون میوفته زمین و اه و ناله اش بلند میشه کوک میره و کنارش زانو میزنه و میگه : راستش من به تو خیلی لطف کردم... تو نزدیک ا.ت شدی ... و من رو تهدید کردی و کوک خطابم کردی ؟!
کوک بلند میخنده و میگه : و میگی میتونی مراقب ا.ت باشی؟! فقط من میتونم مراقب دختر کوچولوم باشم ..!
سهون : اگه تو انقدر خوبی پس چرا ا.ت ازت متنفره و میترسه ؟!
کوک نگاهی به سهون میکنه و چند لحظه ای سکوت میکنه و میگه : الان دکتر خبر میکنم ولی فردا ظهر جلوی همه دارت میزنم که بفهمن من با کسی شوخی ندارم ... !
کوک بلند میشه و یکی از نگهبان ها رو صدا میزنه
کوک: دکتر خبر کن و این بدبخت رو دوا و درمان کنن ... ولی دستبند بهش بزن و نزار فرار کنه !
نگهبان: بله قربان !
کوک : افرین ...فردا ظهر قراره بهش خوش بگذره !
نگهبان لبخند میزنه و میگه: بله ..قربان
کوک : اوهوم ... باشه به کارت برس
نگهبان با سر تایید میکنه و ادای احترام میکنه و میره !
که کوک بر میگرده سمت ا.ت : خب ...
ا.ت که ترس کل وجودش رو گرفته بود آروم اومد حرف بزنه که کوک پرید وسط حرف نزده اش و گفت : هیسسسس .. فعلا توضیح نمیخوام... در اصل فکر نکنم چیزی برای گفتن داشته باشی !
ا.ت با ترس و خجالت سرش رو انداخت پایین که کوک ادامه داد : خب دیگه بریم ... بریم داخل و بخوابیم !
ا.ت آروم سری تکون داد و داخل عمارت رفتن ا.ت رفت سمت اتاقش که کوک دستش رو جلوی ا.ت گرفت و مانع حرکتش شد !
ا.ت به دست کوک و بعد خود کوک نگاه کرد که کوک گفت : عاعاعا ... دیگه شما اتاق من میخوابی !
ا.ت میخواست مخالفت کنه ولی با ترس قبول کرد ...
رفتن داخل اتاق کوک که ا.ت رفت سمت مبل که بخوابه اما کوک گفت : نه نه ..تو کنار من میخوابی ... درست روی تخت !
ا.ت : اما ...
کوک : هیسسسسس فقط بیا روی تخت بخواب
ا.ت رفت روی تخت که کوک ...
پارت : ۳۸
کوک : فکر کنم یکی یادش رفته منو دعوت کنه !
ا.ت : ک ... کوک ؟!!(ترس)
کوک : سلام بیب ..
ا.ت میترسه و آروم میره پیش سهون و پشتش قایم میشه و آروم لب میزنه :
ا.ت : سهون ... مراقبم باش
کوک : این ؟ این مراقبت باشه؟
ا.ت فقط سرش رو پشت سهون قایم میکنه که سهون میگه: چیکارش کردی ؟!
کوک در حالی که میخنده میگه : باید به تو جواب پَس بدم؟
سهون : آره...چون اون دوست دخترمه!
کوک : چیچیته؟
سهون : دوست دخترم
کوک : خب ... مراقبش هستی؟ بهتره بپرسم میتونی مراقبش باشی؟
سهون : البته که میتونم
کوک : میره جلوش وایمیسته و سرش رو لحظه ای میندازه پایین و بعد سر بالا میاره و با سهون چشم تو چشم میشه و میگه : میخوای بهت ثابت کنم ... تو مراقب خودت هم نمیتونی باشی ؟
سهون جدی و با فاز خفن بودن میگه : میتونی ؟
کوک : امتحانش میکنیم !
کوک تفنگش رو در میاره و قبل از اینکه سهون بتونه اون لبخند مسخره اش رو به ترس تبدیل کنه شلیک میکنه سهون میوفته زمین و اه و ناله اش بلند میشه کوک میره و کنارش زانو میزنه و میگه : راستش من به تو خیلی لطف کردم... تو نزدیک ا.ت شدی ... و من رو تهدید کردی و کوک خطابم کردی ؟!
کوک بلند میخنده و میگه : و میگی میتونی مراقب ا.ت باشی؟! فقط من میتونم مراقب دختر کوچولوم باشم ..!
سهون : اگه تو انقدر خوبی پس چرا ا.ت ازت متنفره و میترسه ؟!
کوک نگاهی به سهون میکنه و چند لحظه ای سکوت میکنه و میگه : الان دکتر خبر میکنم ولی فردا ظهر جلوی همه دارت میزنم که بفهمن من با کسی شوخی ندارم ... !
کوک بلند میشه و یکی از نگهبان ها رو صدا میزنه
کوک: دکتر خبر کن و این بدبخت رو دوا و درمان کنن ... ولی دستبند بهش بزن و نزار فرار کنه !
نگهبان: بله قربان !
کوک : افرین ...فردا ظهر قراره بهش خوش بگذره !
نگهبان لبخند میزنه و میگه: بله ..قربان
کوک : اوهوم ... باشه به کارت برس
نگهبان با سر تایید میکنه و ادای احترام میکنه و میره !
که کوک بر میگرده سمت ا.ت : خب ...
ا.ت که ترس کل وجودش رو گرفته بود آروم اومد حرف بزنه که کوک پرید وسط حرف نزده اش و گفت : هیسسسس .. فعلا توضیح نمیخوام... در اصل فکر نکنم چیزی برای گفتن داشته باشی !
ا.ت با ترس و خجالت سرش رو انداخت پایین که کوک ادامه داد : خب دیگه بریم ... بریم داخل و بخوابیم !
ا.ت آروم سری تکون داد و داخل عمارت رفتن ا.ت رفت سمت اتاقش که کوک دستش رو جلوی ا.ت گرفت و مانع حرکتش شد !
ا.ت به دست کوک و بعد خود کوک نگاه کرد که کوک گفت : عاعاعا ... دیگه شما اتاق من میخوابی !
ا.ت میخواست مخالفت کنه ولی با ترس قبول کرد ...
رفتن داخل اتاق کوک که ا.ت رفت سمت مبل که بخوابه اما کوک گفت : نه نه ..تو کنار من میخوابی ... درست روی تخت !
ا.ت : اما ...
کوک : هیسسسسس فقط بیا روی تخت بخواب
ا.ت رفت روی تخت که کوک ...
۱۸.۶k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.