فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۳۷
میره بیرون که ا.ت تکون نمیخوره کوک تعجب میکنه و به ا.ت نگاه میکنه و آروم میگه: نمیای؟!
ا.ت : عااا ... من ؟
کوک : 🤨🤨
ا.ت : اوهوم ... باشه
ا.ت در حالی که دست هاش میلرزید در رو باز کرد و پیاده شد ..
کوک رفت نزدیک ا.ت و ا.ت چند قدم فاصله گرفت ...
کوک متوجه شد ولی چیزی نگفت ... و راه افتادن و رفتن داخل عمارت ...
تهیونگ: سلام کوک ...سلام ...ا.ت
ا.ت : س...سلام
تهیونگ: کوک ا.ت حالش خوبه؟
کوک : میخوای بد باشه ؟
تهیونگ: نه ولی یه طوریه !
کوک نگاهی به ا.ت میکنه و میگه : نه طوریش نیس بخاطر اینکه زمان زیادی رو بستری بوده...
ا.ت آروم با سرش تایید میکنه
تهیونگ: با اینکه ربطی نداره ولی اوکی !
کوک لبخندی میزنه و میگه : شام بخوریم ؟
ا.ت : اوم
تهیونگ: آره منم گشنمه
کوک : منم همین طور ...
فلش بک به بعد از شام :
ا.ت آروم بلند شد و چند تا ظرف رو برداشت که کوک گفت : چیکار میکنی ؟
ا.ت : عاااام ... د... دارم ... ظرف ... ها رو ب ... بر میدارم ... می .... میزارمشون س ... سر ... ج... جاشون !
کوک : عاها فهمیدم .. ولی ما خدمه داریم کار اوناس
ا.ت آروم ظرف ها رو گذاشت زمین کمی گذشت و کسی چیزی نگفت که کوک سکوت رو شکست و گفت : ا.ت بیا اتاقت رو نشونت بدم ...
فلش بک به نصفه شب :
همه رفته بودن سر اتاق هاشون و ا.ت هم خوابش نبرده بود آروم از تخت بیرون اومد و از پنجره به بیرون نگاه کرد ... که یکی از نگهبان ها ا.ت رو دید و با دست بهش علامت داد که بیاد پایین ... ا.ت لبخند زد و آروم لباسش رو مرتب کرد و در رو باز کرد نگاهی به چپ و راست کرد ... عمارت کاملا تاریک بود ولی با نوری که از چراغ های بیرون از پنجره هایی که پرده اشون کنار زده شده بود به داخل تابیده شده بودن روشن شده بود .. اما فقط در حدی که بشه جلوی پات رو ببینی یا اگه کسی اومد بتونی چهره اش رو تشخیص بدی ... ا.ت آروم پاش رو به بیرون گذاشت و سریع و بی سرو صدا رفت توی راه پله و پله ها رو پایین رفت و از عمارت خارج شد ... برگشت و به پشت سرش نگاه کرد کسی نبود پس سریع رفت پیش اون نگهبان ...
نگهبان: سلام ... اومدی؟!
ا.ت : سلام ... آره!
نگهبان: من ... خیلی وقته تورو میبینم خیلی باحال و خوشگلی ...
ا.ت : ممنون ..
نگهبان: تو دوست دختر ارباب کوکی؟
ا.ت : دوست دختر؟ نه پسر من هم ازش متنفرم هم ازش میترسم...
نگهبان آروم میخنده و میگه : من میتونم مراقبت باشم !
ا.ت : جدی؟
نگهبان: اوهوم...اسم من سهون عه
ا.ت : خوش وقتم ..
سهون : میشه دوست دختر من باشی ؟!
ا.ت : چی ؟ دوست دختر؟
سهون : اره تو خیلی خوشگلی !
ا.ت : ممنون تو هم مهربونی به جای اینکه ترسناک و خشن باشی مثل ...
سهون : مثل کوک ؟
ا.ت آروم با سرش تایید میکنه و کمی بعد میگه : من دوست دخترت میشم ... فقط مراقبم باش ! باشه؟
سهون : چشم بانوی زیبا
کوک : فکر کنم یکی یادش رفته منو دعوت کنه !
پارت : ۳۷
میره بیرون که ا.ت تکون نمیخوره کوک تعجب میکنه و به ا.ت نگاه میکنه و آروم میگه: نمیای؟!
ا.ت : عااا ... من ؟
کوک : 🤨🤨
ا.ت : اوهوم ... باشه
ا.ت در حالی که دست هاش میلرزید در رو باز کرد و پیاده شد ..
کوک رفت نزدیک ا.ت و ا.ت چند قدم فاصله گرفت ...
کوک متوجه شد ولی چیزی نگفت ... و راه افتادن و رفتن داخل عمارت ...
تهیونگ: سلام کوک ...سلام ...ا.ت
ا.ت : س...سلام
تهیونگ: کوک ا.ت حالش خوبه؟
کوک : میخوای بد باشه ؟
تهیونگ: نه ولی یه طوریه !
کوک نگاهی به ا.ت میکنه و میگه : نه طوریش نیس بخاطر اینکه زمان زیادی رو بستری بوده...
ا.ت آروم با سرش تایید میکنه
تهیونگ: با اینکه ربطی نداره ولی اوکی !
کوک لبخندی میزنه و میگه : شام بخوریم ؟
ا.ت : اوم
تهیونگ: آره منم گشنمه
کوک : منم همین طور ...
فلش بک به بعد از شام :
ا.ت آروم بلند شد و چند تا ظرف رو برداشت که کوک گفت : چیکار میکنی ؟
ا.ت : عاااام ... د... دارم ... ظرف ... ها رو ب ... بر میدارم ... می .... میزارمشون س ... سر ... ج... جاشون !
کوک : عاها فهمیدم .. ولی ما خدمه داریم کار اوناس
ا.ت آروم ظرف ها رو گذاشت زمین کمی گذشت و کسی چیزی نگفت که کوک سکوت رو شکست و گفت : ا.ت بیا اتاقت رو نشونت بدم ...
فلش بک به نصفه شب :
همه رفته بودن سر اتاق هاشون و ا.ت هم خوابش نبرده بود آروم از تخت بیرون اومد و از پنجره به بیرون نگاه کرد ... که یکی از نگهبان ها ا.ت رو دید و با دست بهش علامت داد که بیاد پایین ... ا.ت لبخند زد و آروم لباسش رو مرتب کرد و در رو باز کرد نگاهی به چپ و راست کرد ... عمارت کاملا تاریک بود ولی با نوری که از چراغ های بیرون از پنجره هایی که پرده اشون کنار زده شده بود به داخل تابیده شده بودن روشن شده بود .. اما فقط در حدی که بشه جلوی پات رو ببینی یا اگه کسی اومد بتونی چهره اش رو تشخیص بدی ... ا.ت آروم پاش رو به بیرون گذاشت و سریع و بی سرو صدا رفت توی راه پله و پله ها رو پایین رفت و از عمارت خارج شد ... برگشت و به پشت سرش نگاه کرد کسی نبود پس سریع رفت پیش اون نگهبان ...
نگهبان: سلام ... اومدی؟!
ا.ت : سلام ... آره!
نگهبان: من ... خیلی وقته تورو میبینم خیلی باحال و خوشگلی ...
ا.ت : ممنون ..
نگهبان: تو دوست دختر ارباب کوکی؟
ا.ت : دوست دختر؟ نه پسر من هم ازش متنفرم هم ازش میترسم...
نگهبان آروم میخنده و میگه : من میتونم مراقبت باشم !
ا.ت : جدی؟
نگهبان: اوهوم...اسم من سهون عه
ا.ت : خوش وقتم ..
سهون : میشه دوست دختر من باشی ؟!
ا.ت : چی ؟ دوست دختر؟
سهون : اره تو خیلی خوشگلی !
ا.ت : ممنون تو هم مهربونی به جای اینکه ترسناک و خشن باشی مثل ...
سهون : مثل کوک ؟
ا.ت آروم با سرش تایید میکنه و کمی بعد میگه : من دوست دخترت میشم ... فقط مراقبم باش ! باشه؟
سهون : چشم بانوی زیبا
کوک : فکر کنم یکی یادش رفته منو دعوت کنه !
۱۴.۳k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.