فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۳۹
ا.ت رفت روی تخت که کوک هم روی تخت دراز کشید ا.ت آروم به مرور زمان خودش رو به گوشه تخت کشیده بود و از کوک فاصله گرفته بود
ویو کوک :
از وقتی اون حرفای چرت و پرت رو اون مردک گفته بود اعصابم بهم ریخته بود و نمیتونستم بخوابم ... شیطونه میگفت برم انقدر بزنمش که بمیره ها ... لعنتی ... چرخیدم سمت ا.ت تا چهره اش رو ببینم و آروم شم که دیدم تا جایی که تونسته ازم فاصله گرفته و آروم داشت این فاصله رو بیشتر میکرد... پس بیداره !
آروم خزیدم و رفتم و در گوشش با صدای خمار و هات و اون لحن ترسناکم گفتم : اگه دوست داری ... اون شب دوباره تکرار نشه سعی نکن ازم فاصله بگیری بیب !
ا.ت لحظه آب به فکر فرو رفت انگار که میخواست منظور حرفم رو متوجه بشه که حالت چهره اش عوض شد ترس و حرص و ضعف و عصبانیت و تنفر و کلی احساسات منفی رو توی صورت و چشماش دیدم !
ا.ت : تو ...
کوک : هیششششش ... بیا بغلم بخواب !
ا.ت : ها؟
کوک : بیا بغلم بخواب🥺 (لحن کیوت)
ا.ت : عااا ... اما ...
اخم های کوک رفت توی هم و به سرعت ا.ت رو محکم کشید توی بغلش و اونو محکم توی سینه اش و حصار دستاش فِشُورد
ا.ت اول کمی تلاش کرد که بیاد بیرون اما کوک اونو محکم تر فشار داد و آروم لب زد : ا.ت تو مال منی ... و چیزی که برای منه ...
برای من میمونه ! فهمیدی؟!
ا.ت : اوم ..
کوک خندید و ا.ت رو فشار داد و بعد دستاش رو شُل کرد
ویو ا.ت :
اون روانی همه چیزم رو گرفتهههه ... ازش متنفرم ... اسمش جئون ... جونگکوک بود؟
عجب زیاد نمیدونم... راستش اینجاها هم نمیشناسم ... چون اون همیشه منو توی انبار هرزه هاو برده های جن.سی زندانی کرده بود ... وقتی منو کشید توی بغلش خواستم خفه اش کنم ولی .. ولی به طرز عجیبی توی بغلش احساس آرامش میکنم ... آرامشی که حاضرم دقیقه ای ازش رو با دار و ندارم معامله اش کنم بوی عطرش ... دیوونه ام کرده ... آروم آروم چشمام گرم گرفته بود و خوابم برد ...
صبح که بیدار شدم کوک بیدار بود و داشت با موهام بازی میکرد و وقتی که دید چشمام رو باز کردم لبخندی زد و گفت : های بیب .. صبح بخیر !
ا.ت: صبح تو ..... شما ... هم بخیر ...
ا.ت توی ذهنش : دختره ی دیوونه نزدیک بود اونو بگی... هر چقدرم دوسش داشته باشی نمیتونی بهش بگی ... چون من فقط برده اش هستم ... اون دوستم نداره ... پس منم تمام تلاشمو میکنم که قیدش رو بزنم ..
کوک : شما ؟
ویو ا.ت :
لعنتی نمیتونم توی چشماش نگاه کنم ... سریع نگاهمو ازش دزدیدم که اون دستش رو گذاشت روی چونه ام و سرمو برگردوند سر جاش !
و گفت : توی چشمام نگاه کن کوک لحظه ای مکث کرد و گفت : تو ... چه مرگته ؟!
......
مايل به حمایت بیب ¿
پارت : ۳۹
ا.ت رفت روی تخت که کوک هم روی تخت دراز کشید ا.ت آروم به مرور زمان خودش رو به گوشه تخت کشیده بود و از کوک فاصله گرفته بود
ویو کوک :
از وقتی اون حرفای چرت و پرت رو اون مردک گفته بود اعصابم بهم ریخته بود و نمیتونستم بخوابم ... شیطونه میگفت برم انقدر بزنمش که بمیره ها ... لعنتی ... چرخیدم سمت ا.ت تا چهره اش رو ببینم و آروم شم که دیدم تا جایی که تونسته ازم فاصله گرفته و آروم داشت این فاصله رو بیشتر میکرد... پس بیداره !
آروم خزیدم و رفتم و در گوشش با صدای خمار و هات و اون لحن ترسناکم گفتم : اگه دوست داری ... اون شب دوباره تکرار نشه سعی نکن ازم فاصله بگیری بیب !
ا.ت لحظه آب به فکر فرو رفت انگار که میخواست منظور حرفم رو متوجه بشه که حالت چهره اش عوض شد ترس و حرص و ضعف و عصبانیت و تنفر و کلی احساسات منفی رو توی صورت و چشماش دیدم !
ا.ت : تو ...
کوک : هیششششش ... بیا بغلم بخواب !
ا.ت : ها؟
کوک : بیا بغلم بخواب🥺 (لحن کیوت)
ا.ت : عااا ... اما ...
اخم های کوک رفت توی هم و به سرعت ا.ت رو محکم کشید توی بغلش و اونو محکم توی سینه اش و حصار دستاش فِشُورد
ا.ت اول کمی تلاش کرد که بیاد بیرون اما کوک اونو محکم تر فشار داد و آروم لب زد : ا.ت تو مال منی ... و چیزی که برای منه ...
برای من میمونه ! فهمیدی؟!
ا.ت : اوم ..
کوک خندید و ا.ت رو فشار داد و بعد دستاش رو شُل کرد
ویو ا.ت :
اون روانی همه چیزم رو گرفتهههه ... ازش متنفرم ... اسمش جئون ... جونگکوک بود؟
عجب زیاد نمیدونم... راستش اینجاها هم نمیشناسم ... چون اون همیشه منو توی انبار هرزه هاو برده های جن.سی زندانی کرده بود ... وقتی منو کشید توی بغلش خواستم خفه اش کنم ولی .. ولی به طرز عجیبی توی بغلش احساس آرامش میکنم ... آرامشی که حاضرم دقیقه ای ازش رو با دار و ندارم معامله اش کنم بوی عطرش ... دیوونه ام کرده ... آروم آروم چشمام گرم گرفته بود و خوابم برد ...
صبح که بیدار شدم کوک بیدار بود و داشت با موهام بازی میکرد و وقتی که دید چشمام رو باز کردم لبخندی زد و گفت : های بیب .. صبح بخیر !
ا.ت: صبح تو ..... شما ... هم بخیر ...
ا.ت توی ذهنش : دختره ی دیوونه نزدیک بود اونو بگی... هر چقدرم دوسش داشته باشی نمیتونی بهش بگی ... چون من فقط برده اش هستم ... اون دوستم نداره ... پس منم تمام تلاشمو میکنم که قیدش رو بزنم ..
کوک : شما ؟
ویو ا.ت :
لعنتی نمیتونم توی چشماش نگاه کنم ... سریع نگاهمو ازش دزدیدم که اون دستش رو گذاشت روی چونه ام و سرمو برگردوند سر جاش !
و گفت : توی چشمام نگاه کن کوک لحظه ای مکث کرد و گفت : تو ... چه مرگته ؟!
......
مايل به حمایت بیب ¿
۱۷.۸k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.