ادامه رمان

ادامه رمان
پارت۸
من : خوب منم از کجا آوردیش ؟
آرش با خشم : اینستا
من : اینستا ؟
آرش : آره بعدشم رفت تو یه پیج به اسم امیر آرسام و گفت ایناهاش .
من : لامصب چقدرم لایک خورده .
آرش : دریا خفه شو عکس تو توی پیج این پسره چیکار می کنه ‌.
منم متقابلا مثل خودش داد زدم و گفتم : من از کدوم گوری بدونم ازش بپرس نکنه بهم شک داری ؟
آرش : شک ندارم ولی می خوام از زبون خودت حقیقت رو بگی .
من : برو اونور ببینم می خواد ادای آدمای جدی رو واسه من در بیاره .
آرش : دریا من جدیم .
من : نکنه فک کردی من شوخیم ؟
آرش من نمی دونم این پسره کیه و عکس من رو از کجا آورده ازش بپرس منم میام الان .
آرش داشت با گوشی ور می رفت که منم لباسم رو عوض کردم و نشستم رو مبل .
من : آرش بیا اینجا .
آرش : اوکی .
نشست کنارم و گفت : تازه آنلاین شده صبر کن داره جواب می ده .
آرش واسش نوشته بود : سلام داداش عکسه چه خوبه از کجا گرفتی ؟
پسره : از یه جایی گرفتم دیگه .
آرش : خوب عکسه واسم آشناس می شه بگی دقیقا از کجا گرفتی ؟
پسره : رفتیم مسابقه ماشین سواری اونجا بتم تهران منظورمه گرفتیم یه دختر بود نه ینی دو تا بودن منم یهویی گرفتم چیزی شده حالا ؟
آرش : عکس دختره رو داری از جلو .
پسره : نه
آرش : پس همین الان این پسته رو بپاک وگرنه تا ۱۰ دقیقه دیگه گوشیت هک می شه و تمام اطلاعلاتت میاد دستم و همه رو می حذفم فقط ده دقیقه .
پسره : داداش ما خودمون یه عمر ذغال فروش بودیم .
آرش : کاری نکن کارم رو زودتر انجام بدم .
پسره : از کجا بفهمم که می تونی این کارو بکنی ؟
آرش الان واتساپت و تلگرامت حذف میشه .
تند تند یه سری چیزا رو وارد کرد و بعد از ۲۰ دقیقه کلنجار رفتن با اطلاعات گوشی پی ام داد واسه پسره : بیا واتساپ و تلگرامت حذف شد .
پسره : داداش میشه برگردونی ؟
الان می حذفم .
آرش : راه برگشتی نیس باس از اول نصب کنی .
پسره : باشه .
پسره : حذفیدم .
آرش : تو سطل آشغال بحذف اونجا هست هنوز .
پسره : باشه
آرش هم زد همه رو دلیت کرد عکس منم حذف شد .
آرش : بار آخرت باشه چنین جایی می ری .
من : تا بابا هست من از تو اطاعت نمی کنم و رفتم تو اتاقم . خودم رو پرت کردم رو تخت و با فک کردن به اتفاقای جالب امروز خوابم برد ‌.
آخ سرم چرا سرم درد می کنه .
آروم لای چشام رو باز کردم اتاق تاریک تاریک بود پس شبه حتما .
آروم بلند شدم و از کشوی کنار تختی دنبال قرص مسکن گشتم اما نبود .
من : لعنتی تموم شده .
حال بلند شدنم نداشتم از اون ورم شب بود کسی هم نبود بیاره واسم .
رفتم تو حموم و سرم رو زیر آب گرفتم تا سردردم کمتر شه کمتر که نشد دردش صد برابر شد .
آخه این شانسه .
خودم رو که تو آیینه دیدم وحشت کردم چشام قرمز شده بود و رنگم پریده بود موهامم دورم پخش و پلا شده بود . اه هر جور شده باید می رفتم پایین .
خامان خرامان از پله ها رفتم پایین که یهو پام به چیزی برخورد کرد و صدای بدی ایجاد شد .
لعنتی . یه نگاه به مجسمه ای که حالا شکسته بود انداختم ‌. مجسمه مورد علاقه مامان کنار گذاشتم تا صبح واسش یه فکری کنم بی حال تر از اون بودم که الان درستش کنم . رفتم سمت آشپزخونه که با دیدن یه سایه ترسیدم .
حتما دزده .
آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه و وقتی اندامش رو دیدم متوجه شدم یه مرده .
آروم و با نهایت آرامش نزدیکش شدم و با یه حرکت سریع دستم رو جلوی دهنش گذاشتم . صداهای نامفهوم از دهنش بیرون میومد .
روشو که برگردندم یه لگد زد تو ساق پام از درد به خودم پیچیدم و با چشمای قرمز شده نگاش کردم خودم کم حالم بد بود اینم شد قوز بالا قوز .
من : اینجا چه غلطی می کنی ؟
پسره : اومدم دزدی معلوم نیست .
من : از سر و روت می باره که یه علاف بیش نیستی .
پسره : اگه نزاری کارم رو بکنم تضمینی واسه زنده موندنت نمی بینم .
من : کی می خواد منو بکشه من که آدمی نمی بینم .
با این حرفم عصبانی شد و یه لگد نثار پام کرد .
اگه جیغ بزنی خفت می کنم .
حالم بدتر از اونی بود که باهش مقابله کنم .
آروم بلند شدم که هلم داد تعادلم رو از دست دادم و پخش زمین شدم . با چشای خشن نگاش کردم و گفتم : می خوام قرص بردارم کاریم نداشته باش .
از تو کمد قرص و بیرون آوردم و خوردم .
پسره : تو منو دیدی یا باید بمیری یا باید باهام بیای ‌. من : اونجا رو .
همین که حواسش پرت شد یه لگد زدم تو کمرش که با آخ بلندی پخش زمین شد متقابلا با صدای بلند و جیغ آرش و بابا و شایان و کیارش رو صدا زدم . همشون سراسیمه از اتاقاشون بیرون اومدن پسره هم که از درد به خودش می پیچید .
یهو چشام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم .
با نوازش دستی بیدار شدم . آرش آرکم موهام رو نوازش می کرد و آهنگ مورد علاقم رو زمزمه می کرد با تکون خوردم من نگام کرد که چشای بازم رو که دید با ع
دیدگاه ها (۲۵۴)

رمان دنیای چشمات پارت ۹بعد از اینکه از خواب بلند شدم حالم به...

ادامه رمان پارت ۱۰ الکی مثلا گشت ارشادیم تا آیدا رو رسوندم س...

با معرفتای ویس چن نفرن ؟ تبریکاتون رو رو کنین

تولدم مبارک سوپرایزاتونو رو کنین ببینم 🙂

{مافیای من}{پارت ۶}ویو تهیونگ # بعد کلی حرف زدن با یونگی بلن...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط