رمان دنیای چشمات پارت ۹
رمان دنیای چشمات پارت ۹
بعد از اینکه از خواب بلند شدم حالم بهتر شده بود .
گرسنه بودم اساسی ینی چیزی به ضعفم نمونده بود در کمد رو باز کردم و یه پفک بیرون کشیدم و شروع کردم به خوردن . بعدشم یه دوش گرفتم و رفتم پایین . در حال ناهار خوردن بودن مامانم که منو دید یه سلقمه به کیارش زد که غذا پرید تو گلوش یه ضربه محکم بین دو کتفش زدم که رسما خفه شد با اخم نگام کرد و گفت : مگه مرض داری ؟
من : نداشتم ولی اگه مال تو واگیردار بوده شاید گرفته باشم .
چیزی نگفت و از رو صندلی بلند شد و رفت صندلی کنار شایان .
منم شونه هام رو بالا انداختم و نشستم رو صندلی و شروع کردم به خوردن بشقاب اول که تموم شد دوباره پرش کردم و خوردم اونام با چشای از حدقه بیرون زده نگام می کردند .
بعد از اینکه غذام تموم شد از پشت میز بلند شدم که مامان دستم رو گرفت .
من : مامان چیزی شده ؟
مامان : بشین کارت دارم .
من : باشه
نشستم سر جام و یه لیوان آب خوردم و به مامان خیره شدم .
من : خوب منتظرم .
مامان : از حاشیه بدم میاد پس می رم سر اصل مطلب .
من : خوبه که . خوب اصل مطلب چی هست حالا ؟
بابا : دخترم تو دیگه بزرگ شده به یه سنی رسیدی که می تونی خودت واسه خودت تصمیم بگیری ما ازت می خوایم یه تصمیم بزرگ بگیری .
من : خوب می شنوم .
بابا : ما برای یه مدت می ریم ترکیه .
من : ترکیه ؟ واسه چی اگه چیزی شده بهم بگین لطفا .
بابا با ناراحتی نگام کرد و گفت : وقتی ۵ سالت بود یه تصادف کردی و از اون به بعد حافظت رو از دست دادی .
من : چ چی چییی ؟ بابا من اصلا حال شوخی ندارم .
بابا : ولی این حقیقته .
من : چطور میشه آخه ؟
بابا : اونموقع ما همه ی راه ها رو امتحان کردیم ولی حافظت برنگشت از بعد از اون سال رفتارت عوض شد شدی یه دختر دیگه اخلاقت و رفتارت همگی عوض شد .
من : واقعا مگه اول چجوری بودم ؟
مامان : اونموقع ها خیلی اخمو بودی و اصلا حرف نمی زدی و شوخی هم نمی کردی زود عصبانی می شدی و هیچ دوستی نداشتی . اما بعدش عکس شدی رفتارت و اخلاقت به طور کامل تغییر کرد .
من : خوب من تو اون تصادف فقط حافظه ام رو از دست دادم ؟
مامان غمگین شد و گفت : نه تو بعدش تا یک ماه فلج بودی .
من : چیییی ؟ ینی چی فلج بودم پس حالا چرا سالمم .
مامان با گریه نالید : خدا رو شکر فقط یک ماه بود و بعد از اون بهبودی کامل پیدا کردی .
من : آها چه غم انگیز گذشته ها گذشته من می رم تو اتاقم .
رو تخت خوابیدم و به موضوع هایی که مامان بعد از سال ها الان بهم گفته بود فکر کردم . آخه چرا قبلا چیزی راجبش نگفته بود . ذهنم حسابی درگیر بود گوشی رو ورداشتم و یه رمان دانلود کردم تا ذهنم از موضوع دور بشه . بعد از اینکه تقریبا نصفشو خوندم گوشی رو کنار گذاشتم و بعد از نماز خوندن خوابیدم .
چشام رو که باز کردم با صورت خندون آیدا رو به رو شدم .
من : اینجا چیکار می کنی ؟
آیدا : پوف منو بگو از صبح منتظرم خانم بیدار شه اصلا حقت نبود بیام منو بگو اومدم عیادتش .
من : وایسا یه لحظه کی بهت گفته من مریض شدم .
آیدا : چیزه هیچی دیگه اها زنگ زدم مامان گفت تو مریضی .
با چشای ریز شده نگاش کردن و گفتم : نه گوشام درازه نه مخملی شاخم رو سرم ندارم راستش رو بگو . آب دهنش رو قورت داد و گفت : آرش گفت .
من : آرش ؟
اون چطوری بهت گفت ؟
آیدا : پی ام داد گفت دریا حالش بده بیا منم اومدم که قضیه رو کامل واسم گفت .
من : باشه می آی بریم بیرون .
آیدا : اگه باز دردسر درس نکنی باهات میام .
من : اولا دردسر ساز خودتی دوما به درک که نیای زنگ می زنم پارمیس بیاد و زبونم رو تا ته در آوردم.
آیدا : باشه تو هم فقط کجا بریم ؟
من : رستوران و بستنی فروشی .
آیدا : اوکی بزن بریم .
آماده شدم و با هم رفتیم بیرون . خیابونا خیلی شلوغ بود
من : آیدا خیابونا خیلی شلوغه واسه چی ؟
آیدا : مثل اینکه فردا بازی پرسپولیسه با السد اینا از قبل شادی می کنن واسش .
من : خاک تو سرت الان اینو می گی .
آیدا : پس کی بگم .
من : وقت گل نی می خوام لباس پرسپولیس بخرم و بازی رو ببینم .
آیدا : منم می خوام .
من : اوکی پس بریم یه لوازم ورزشی .
بعر از اینکه لباس رو خریدیم رفتیم سمت بستنی فروشی دو تا بستنی شکلانتی تلخ خریدم و خوردم بعدشم رفتیم رستوران .
من : آیدا چی می خوای تو ؟
آیدا : من همون همیشگی می خورم .
من : همیشگی تو کلش دو بارم نیومدی اونوقت انتظار داری همیشگی رو واست بیاره ؟
آیدا : دریا می زنمتا مثلا می خواستم ژست بگیرم پوف .
من : خوب حالا ادامه نقشت رو اجرا کن .
آیدا : منتظر دستورت بودم چرا زودتر نگفتی ؟
من : عمت رو مسخره کن .
گارسون و اومد من جوجه سفارش دادم .
آیدا : همون همیشکی لطفا .
گارسون : شما بار چندمتونه میاید اینجا آخه من نمیشناسمتون .
یه سلقمه بهش زدم و گفت
بعد از اینکه از خواب بلند شدم حالم بهتر شده بود .
گرسنه بودم اساسی ینی چیزی به ضعفم نمونده بود در کمد رو باز کردم و یه پفک بیرون کشیدم و شروع کردم به خوردن . بعدشم یه دوش گرفتم و رفتم پایین . در حال ناهار خوردن بودن مامانم که منو دید یه سلقمه به کیارش زد که غذا پرید تو گلوش یه ضربه محکم بین دو کتفش زدم که رسما خفه شد با اخم نگام کرد و گفت : مگه مرض داری ؟
من : نداشتم ولی اگه مال تو واگیردار بوده شاید گرفته باشم .
چیزی نگفت و از رو صندلی بلند شد و رفت صندلی کنار شایان .
منم شونه هام رو بالا انداختم و نشستم رو صندلی و شروع کردم به خوردن بشقاب اول که تموم شد دوباره پرش کردم و خوردم اونام با چشای از حدقه بیرون زده نگام می کردند .
بعد از اینکه غذام تموم شد از پشت میز بلند شدم که مامان دستم رو گرفت .
من : مامان چیزی شده ؟
مامان : بشین کارت دارم .
من : باشه
نشستم سر جام و یه لیوان آب خوردم و به مامان خیره شدم .
من : خوب منتظرم .
مامان : از حاشیه بدم میاد پس می رم سر اصل مطلب .
من : خوبه که . خوب اصل مطلب چی هست حالا ؟
بابا : دخترم تو دیگه بزرگ شده به یه سنی رسیدی که می تونی خودت واسه خودت تصمیم بگیری ما ازت می خوایم یه تصمیم بزرگ بگیری .
من : خوب می شنوم .
بابا : ما برای یه مدت می ریم ترکیه .
من : ترکیه ؟ واسه چی اگه چیزی شده بهم بگین لطفا .
بابا با ناراحتی نگام کرد و گفت : وقتی ۵ سالت بود یه تصادف کردی و از اون به بعد حافظت رو از دست دادی .
من : چ چی چییی ؟ بابا من اصلا حال شوخی ندارم .
بابا : ولی این حقیقته .
من : چطور میشه آخه ؟
بابا : اونموقع ما همه ی راه ها رو امتحان کردیم ولی حافظت برنگشت از بعد از اون سال رفتارت عوض شد شدی یه دختر دیگه اخلاقت و رفتارت همگی عوض شد .
من : واقعا مگه اول چجوری بودم ؟
مامان : اونموقع ها خیلی اخمو بودی و اصلا حرف نمی زدی و شوخی هم نمی کردی زود عصبانی می شدی و هیچ دوستی نداشتی . اما بعدش عکس شدی رفتارت و اخلاقت به طور کامل تغییر کرد .
من : خوب من تو اون تصادف فقط حافظه ام رو از دست دادم ؟
مامان غمگین شد و گفت : نه تو بعدش تا یک ماه فلج بودی .
من : چیییی ؟ ینی چی فلج بودم پس حالا چرا سالمم .
مامان با گریه نالید : خدا رو شکر فقط یک ماه بود و بعد از اون بهبودی کامل پیدا کردی .
من : آها چه غم انگیز گذشته ها گذشته من می رم تو اتاقم .
رو تخت خوابیدم و به موضوع هایی که مامان بعد از سال ها الان بهم گفته بود فکر کردم . آخه چرا قبلا چیزی راجبش نگفته بود . ذهنم حسابی درگیر بود گوشی رو ورداشتم و یه رمان دانلود کردم تا ذهنم از موضوع دور بشه . بعد از اینکه تقریبا نصفشو خوندم گوشی رو کنار گذاشتم و بعد از نماز خوندن خوابیدم .
چشام رو که باز کردم با صورت خندون آیدا رو به رو شدم .
من : اینجا چیکار می کنی ؟
آیدا : پوف منو بگو از صبح منتظرم خانم بیدار شه اصلا حقت نبود بیام منو بگو اومدم عیادتش .
من : وایسا یه لحظه کی بهت گفته من مریض شدم .
آیدا : چیزه هیچی دیگه اها زنگ زدم مامان گفت تو مریضی .
با چشای ریز شده نگاش کردن و گفتم : نه گوشام درازه نه مخملی شاخم رو سرم ندارم راستش رو بگو . آب دهنش رو قورت داد و گفت : آرش گفت .
من : آرش ؟
اون چطوری بهت گفت ؟
آیدا : پی ام داد گفت دریا حالش بده بیا منم اومدم که قضیه رو کامل واسم گفت .
من : باشه می آی بریم بیرون .
آیدا : اگه باز دردسر درس نکنی باهات میام .
من : اولا دردسر ساز خودتی دوما به درک که نیای زنگ می زنم پارمیس بیاد و زبونم رو تا ته در آوردم.
آیدا : باشه تو هم فقط کجا بریم ؟
من : رستوران و بستنی فروشی .
آیدا : اوکی بزن بریم .
آماده شدم و با هم رفتیم بیرون . خیابونا خیلی شلوغ بود
من : آیدا خیابونا خیلی شلوغه واسه چی ؟
آیدا : مثل اینکه فردا بازی پرسپولیسه با السد اینا از قبل شادی می کنن واسش .
من : خاک تو سرت الان اینو می گی .
آیدا : پس کی بگم .
من : وقت گل نی می خوام لباس پرسپولیس بخرم و بازی رو ببینم .
آیدا : منم می خوام .
من : اوکی پس بریم یه لوازم ورزشی .
بعر از اینکه لباس رو خریدیم رفتیم سمت بستنی فروشی دو تا بستنی شکلانتی تلخ خریدم و خوردم بعدشم رفتیم رستوران .
من : آیدا چی می خوای تو ؟
آیدا : من همون همیشگی می خورم .
من : همیشگی تو کلش دو بارم نیومدی اونوقت انتظار داری همیشگی رو واست بیاره ؟
آیدا : دریا می زنمتا مثلا می خواستم ژست بگیرم پوف .
من : خوب حالا ادامه نقشت رو اجرا کن .
آیدا : منتظر دستورت بودم چرا زودتر نگفتی ؟
من : عمت رو مسخره کن .
گارسون و اومد من جوجه سفارش دادم .
آیدا : همون همیشکی لطفا .
گارسون : شما بار چندمتونه میاید اینجا آخه من نمیشناسمتون .
یه سلقمه بهش زدم و گفت
۱۸۸.۴k
۱۵ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.