ادامه رمان پارت ۱۰
ادامه رمان پارت ۱۰
الکی مثلا گشت ارشادیم تا آیدا رو رسوندم ساعت شد ۱۱ . چقدر زود گذشت ماشین رو پارک کردم .
من : سلاااام من اومدم .
کسی خونه نیس ؟
ماماااااان ؟
آرررررش ؟
باباااااااااا ؟
وا پس چرا کسی جواب نمی ده . من : مرسی بابت مهمون نوازتون . ینی کجا می تونن رفته باشن این موقع شب .
یه نگاه به ساعت دیواری کردم و شونه هام رو انداختم بالا هر جا باشن بر می گردن دیگه .
از یخچال بطری رو برداشتم و یه نفس خوردم . بطری خالی رو گذاشتم کنار در یخچال رو بستم که با دیدن یه یادداشت توجه ام جلب شد .
اومدی خونه زنگ بزن رو گوشیم . (آرش)
پوف باز چیکارم داره .
گوشی رو ورداشتم و یه زنگ زدم به گوشیش .
من : الو آرش
آرش : سلام گوشی من شارژ نداره بیا خونه عمه جون .
من : کدومشون ؟
آرش : عمه زهرا
من : اوکی الان راه میوفتم .
دوباره ماشین نازنینم رو سوار بر جاده کردم .
بعد از یه ربع رسیدم اونجا .
ذهنم حسابی درگیر حرفایی بود که بابا و مامان گفتن ینی چی من تو کوچیکیم فلج شده بودم اون تصادف سنگین چی بود همه اینا رو اعصابم تازیانه می زد .
پوفی کشیدم و بعد از پارک ماشین رفتم تو خونه .
من : سلام فرشتتون اومد .
پسرا : اووووه
دخترا : ایششششش
من : کیشمیش .
بعد از سلام و احوال پرسی و گله و شکایت و بقیه کارها اجازه دادن از زندان آزاد شم یه نفس پر صدا کشیدم که باعث خنده جمع شد . دلقکم شدیم دیگه .
من : مامان .
مامان : بله
من : چه خبره اینجا چرا همه اومدن اینجا .
مامان : قراره یه دختر و پسر از فامیل با هم ازدواج کنن .
من : واقعا ؟ حالا این دو زوج بدبخت کین ؟
مامان یه چشم غره رفت و گفت : فضولی موقوف .
منم به نشانه اوکی سرمو تکون دادم .
من : ببخشید دلیل دورهمی چیه ؟
نیما با ذوق : خواستگاری
من : کی با کی .
نیما : من و تو .
من : چی می گی دیوونه حالت خوب نیسنا قرصات رو که خوردی .
نیما : آره واسه تو هم گذاشتم .
من : مرسی ولی به قرص آلرژی دارم .
جمع زد زیر خنده .
من تند تند مامان و تکون دادم و گفتم : مامان این دیوونه چه می گه ؟
مامان : حقیقتو .
من با صدای تحلیل رفته : ینی چی من که هر دفعه که بحث می شد می گفتم که قصد ازدواج ندارم .
مامان : نتونستم حرف داییت رو زمین بندازم .
من : ولی مامان
مامان : این بحث تموم شده اس فقط مونده حرفای تو و نیما .
اعصابم کم به خاطر موضوع دیشب خراب بود اینم اومد شد قوز بالا قوز .
یهو با یاد چیزی سرمو یهو آوردم بالا که درد شدیدی تو ناحیه ی گردنم ایجاد شد .
بی توجه بهش تو جمع دنبال پارمیس گشتم .
من : مامان پارمیس کجاس .
مامان : رفت تو حیاط قدم بزنه حوصلش سر رفته بود .
من : اوکی من می رم بیرون
مامان : کجا مثلا خواستگاریته ها .
بی جواب رفتم سمت باغ .
دیدمش ته باغ وایساده بود و گل ها رو بو می کرد .
من : پارمییییس .
پارمیس : زهر مار چیه اینجا هم نمی ذازی راحت باشم منو بگو از دست تو سر به باغ گذاشتم .
چشمکی زدم و گفتم : تا از این باغ ها .
چشم غره ای رفت و با صدای خوشحالش گفت : کدوم گوری بودی نمی گی من دلتنگت می شم .
من : خونه بودم خواستی بیای پیشم چند روزی نیومدی .
پارمیس : آره چه خبر .
من : حالت خوبه پارمیس از قضیه ی امشب خبر داری ؟
پارمیس : آره خوبم آره تبریک می گم و یه ماچ گنده رو لپام کاشت .
حتی تو بدترین مواقع ادعای خدب بودن می کرد .
با چشای به اشک نشسته نگاش کردم و بغلش کردم که اونم بغلم کرد و گفت چته ؟
من : تازه می پرسی چمه ؟
حالت خوبه تو عشقت اومده خواستگاری من اونوقت تو بیخیال تو باغ قدم می زنی و ادعای خوب بودن می کنی .
با این حرفم زد زیر گریه چند قطره اشک از چشام چکید و با نوازش صورتم رسید به لبام . از بغلش بیرون اومدم و با بغض گفتم : آبجی نمی ذارم اینطوری بشه درستش می کنم . سرشو به علامت نه تکون داد و گفت : لازم نیس من دیگه فراموشش کرده بودم .
من : چرند نگو پس این گریه ها و چشات چی می گن ؟
گریه اش بند نمیومد به زور خودم رو کنترل کرده بودم که به جز اون چن قطره اشک دیگه اشکی نبارم . اشکاش پشت سر هم میومد و مجال خشک شدن نمی داد . دوباره بغلش کردم و گفتم : آبجی تو به اندازه ساحل واسم با ارزشی من هیچ حسی به نیما ندارم پس مخالفت می کنم . صداش رو برد بالا و گفت : با کی مخالفت می کنی ها ؟
با بابابزرگ ؟ عمه زهرا ؟ مامانت ؟ بابات ؟ نیما ؟ با کدوم ؟ تو فقط داری با خودت مخالفت می کنی . من : آره د لامصب اگه لازم باشه با همشون مختلفت می کنم حتی خودم . چشام داشت بارونی می شد و از اونجایی که تا بحال پیش کسی گریه نکرده بودم رومو برگردوندم و تند تند اشکام رو پاک کردم . اما از صدای فین فین پارمیس مشخص بود قصد نداره آروم شه .
دستشو گرفتم و رفتیم سمت نیمکت .
من : پارمیس من درستش می کنم آروم ب
الکی مثلا گشت ارشادیم تا آیدا رو رسوندم ساعت شد ۱۱ . چقدر زود گذشت ماشین رو پارک کردم .
من : سلاااام من اومدم .
کسی خونه نیس ؟
ماماااااان ؟
آرررررش ؟
باباااااااااا ؟
وا پس چرا کسی جواب نمی ده . من : مرسی بابت مهمون نوازتون . ینی کجا می تونن رفته باشن این موقع شب .
یه نگاه به ساعت دیواری کردم و شونه هام رو انداختم بالا هر جا باشن بر می گردن دیگه .
از یخچال بطری رو برداشتم و یه نفس خوردم . بطری خالی رو گذاشتم کنار در یخچال رو بستم که با دیدن یه یادداشت توجه ام جلب شد .
اومدی خونه زنگ بزن رو گوشیم . (آرش)
پوف باز چیکارم داره .
گوشی رو ورداشتم و یه زنگ زدم به گوشیش .
من : الو آرش
آرش : سلام گوشی من شارژ نداره بیا خونه عمه جون .
من : کدومشون ؟
آرش : عمه زهرا
من : اوکی الان راه میوفتم .
دوباره ماشین نازنینم رو سوار بر جاده کردم .
بعد از یه ربع رسیدم اونجا .
ذهنم حسابی درگیر حرفایی بود که بابا و مامان گفتن ینی چی من تو کوچیکیم فلج شده بودم اون تصادف سنگین چی بود همه اینا رو اعصابم تازیانه می زد .
پوفی کشیدم و بعد از پارک ماشین رفتم تو خونه .
من : سلام فرشتتون اومد .
پسرا : اووووه
دخترا : ایششششش
من : کیشمیش .
بعد از سلام و احوال پرسی و گله و شکایت و بقیه کارها اجازه دادن از زندان آزاد شم یه نفس پر صدا کشیدم که باعث خنده جمع شد . دلقکم شدیم دیگه .
من : مامان .
مامان : بله
من : چه خبره اینجا چرا همه اومدن اینجا .
مامان : قراره یه دختر و پسر از فامیل با هم ازدواج کنن .
من : واقعا ؟ حالا این دو زوج بدبخت کین ؟
مامان یه چشم غره رفت و گفت : فضولی موقوف .
منم به نشانه اوکی سرمو تکون دادم .
من : ببخشید دلیل دورهمی چیه ؟
نیما با ذوق : خواستگاری
من : کی با کی .
نیما : من و تو .
من : چی می گی دیوونه حالت خوب نیسنا قرصات رو که خوردی .
نیما : آره واسه تو هم گذاشتم .
من : مرسی ولی به قرص آلرژی دارم .
جمع زد زیر خنده .
من تند تند مامان و تکون دادم و گفتم : مامان این دیوونه چه می گه ؟
مامان : حقیقتو .
من با صدای تحلیل رفته : ینی چی من که هر دفعه که بحث می شد می گفتم که قصد ازدواج ندارم .
مامان : نتونستم حرف داییت رو زمین بندازم .
من : ولی مامان
مامان : این بحث تموم شده اس فقط مونده حرفای تو و نیما .
اعصابم کم به خاطر موضوع دیشب خراب بود اینم اومد شد قوز بالا قوز .
یهو با یاد چیزی سرمو یهو آوردم بالا که درد شدیدی تو ناحیه ی گردنم ایجاد شد .
بی توجه بهش تو جمع دنبال پارمیس گشتم .
من : مامان پارمیس کجاس .
مامان : رفت تو حیاط قدم بزنه حوصلش سر رفته بود .
من : اوکی من می رم بیرون
مامان : کجا مثلا خواستگاریته ها .
بی جواب رفتم سمت باغ .
دیدمش ته باغ وایساده بود و گل ها رو بو می کرد .
من : پارمییییس .
پارمیس : زهر مار چیه اینجا هم نمی ذازی راحت باشم منو بگو از دست تو سر به باغ گذاشتم .
چشمکی زدم و گفتم : تا از این باغ ها .
چشم غره ای رفت و با صدای خوشحالش گفت : کدوم گوری بودی نمی گی من دلتنگت می شم .
من : خونه بودم خواستی بیای پیشم چند روزی نیومدی .
پارمیس : آره چه خبر .
من : حالت خوبه پارمیس از قضیه ی امشب خبر داری ؟
پارمیس : آره خوبم آره تبریک می گم و یه ماچ گنده رو لپام کاشت .
حتی تو بدترین مواقع ادعای خدب بودن می کرد .
با چشای به اشک نشسته نگاش کردم و بغلش کردم که اونم بغلم کرد و گفت چته ؟
من : تازه می پرسی چمه ؟
حالت خوبه تو عشقت اومده خواستگاری من اونوقت تو بیخیال تو باغ قدم می زنی و ادعای خوب بودن می کنی .
با این حرفم زد زیر گریه چند قطره اشک از چشام چکید و با نوازش صورتم رسید به لبام . از بغلش بیرون اومدم و با بغض گفتم : آبجی نمی ذارم اینطوری بشه درستش می کنم . سرشو به علامت نه تکون داد و گفت : لازم نیس من دیگه فراموشش کرده بودم .
من : چرند نگو پس این گریه ها و چشات چی می گن ؟
گریه اش بند نمیومد به زور خودم رو کنترل کرده بودم که به جز اون چن قطره اشک دیگه اشکی نبارم . اشکاش پشت سر هم میومد و مجال خشک شدن نمی داد . دوباره بغلش کردم و گفتم : آبجی تو به اندازه ساحل واسم با ارزشی من هیچ حسی به نیما ندارم پس مخالفت می کنم . صداش رو برد بالا و گفت : با کی مخالفت می کنی ها ؟
با بابابزرگ ؟ عمه زهرا ؟ مامانت ؟ بابات ؟ نیما ؟ با کدوم ؟ تو فقط داری با خودت مخالفت می کنی . من : آره د لامصب اگه لازم باشه با همشون مختلفت می کنم حتی خودم . چشام داشت بارونی می شد و از اونجایی که تا بحال پیش کسی گریه نکرده بودم رومو برگردوندم و تند تند اشکام رو پاک کردم . اما از صدای فین فین پارمیس مشخص بود قصد نداره آروم شه .
دستشو گرفتم و رفتیم سمت نیمکت .
من : پارمیس من درستش می کنم آروم ب
۲۰۱.۲k
۲۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.