تغییر

#تغییر
فصل اول/پارت سوم/بخش دو


_ ببخشید؛میشه بیام تو؟
_ ب..بله...یعنی نه...ببخشید م...من خودم...چیزه...ینی من...نمی تونم....

جسیکا پشت سرش ظاهر شد و دستش را درست بالای دست امیلی روی در تکیه داد.
امیلی به او نگاه التماس آمیزی کرد و جسیکا گفت: تو بشین.

امیلی نفس راحتی کشید و رفت روی مبل شخصی اش نشست.
جسیکا با بی حوصلگی رو به پیرزن گفت:
_ کاری داشتین؟
_ بله...سلام.دخترم شما ساکن این خونه هستید؟یعنی...صاحبخونه شمایید؟
_ بله.امرتون؟
_ میشه بیام تو؟
_ ببخشید، برای چی بیاین تو؟
_ خب عزیزم کار دارم دیگه...
_ نمی فهمم،شما تو خونه ی من چیکار دارین؟

جک از نشیمن داد زد: خونه منم هستا...
_ خیله خب شما وسط دعوا نرخ تایین نکن.
(رو به پیرزن ادامه داد: نگفتین؟
_ چیو؟
_اینکه تو خونه من...ما! چیکار دارین؟
_ کاری ندارم دخترم،فقط میخوام چند کلمه باهاتون حرف بزنم.
_ با ما؟
_ بله، با شما و اون نه نفری که تو خونتون هستن.
_ نه نفر؟ خانوم ما هشت نفریم..نه،ینی هشت نفر الآن تو خونه ان...به جز من.
_ نه عزیزم اشتباه می کنی،الآن یه نفر دیگه هم به جمع شما اضافه میشه.
_ نه م....

حرفش را با دیدن رزیتا،که پشت پیرزن ایستاده بود قطع کرد.تا چند لحظه پیش کسی آنجا نبود....
رزیتا به پیرزن نگاه کرد و گفت: ببخشید شما اینجا کاری دارید؟
_ بله.
_ آها پس میشه برید کنار...من باید برم تو.

پیرزن با بی میلی خودش را کنار کشید تا رزیتا رد شود.بعد از پیرزن،به جسیکا که مثل سد محکمی جلوی در ایستاده بود برخورد.
_ تو چرا اینجا وایسادی؟
_ مشکلی داری؟
_ بله من مشکل دارم.میخوام برم تو.
_ تو خونه ی من. پس با اجازه و رضایت من میتونی بری تو.مفهوم شد خانوم معلم؟
_ واقعا که خیلی...

کارلا سررسید و از پشت جسیکا را به سختی کنار زد و با لبخند به رزیتا گفت: سلام رز! بیا تو چرا اینجا وایسادی؟
_ من میخواستم بیام تو...اگه خانوم صاحبخونه بزاره.

کارلا به جسیکا نگاه کرد و با همان نگاه به او فهماند که هیچ نیازی به اجازه و رضایت او،برای وارد شدن رزیتا به خانه ی برادرش نیست.
رزیتا چشم غره ای برایش رفت و همراه کارلا وارد خانه شد.
جسیکا نفس عمیقی که سرشار از خشم و نفرت بود کشید و بی حوصله تر از قبل به پیرزن گفت: بفرمایید.

و برگشت تا در را ببندد که پیرزن محکم در را نگه داشت و مانع بستنش شد.هر چند جسیکا تمام سعی اش را کرد که پیرزن را سمت بیرون هل دهد و در را ببندد،اما تلاشش بی فایده بود.
پیرزن به راحتی در را باز کرد و همراه آن گربه پشمالو وارد خانه شدند.
جسیکا هنوز متعجب آنها را نگاه میکرد که گربه ی خودش، با چنگ زدن به پایش او را به خود آورد.
_ چیشد؟
در راهرو خبری از پیرزن نبود.او به راحتی و بدون رضایت صاحبخانه (ها) وارد نشیمن شده بود.
دیدگاه ها (۱)

#تغییر فصل دوم/پارت اول/بخش یکبه محض چشم باز کردن، یک لنگه ک...

#تغییر 🔸 فصل اول/پارت سوم/بخش یکساعت 11:15حدودا یکساعتی از ج...

اینم آلن همیلتون واقعی😒 😥 😳 😧 تک تک شخصیت های تغییر به ج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط