پارت ۵۸ : خیلی نگرانش بودم .
پارت ۵۸ : خیلی نگرانش بودم .
بعد چند دقیقه زنگ درو زدن .
رفتم باز کردم . شوگا بود .
اومد تو و گفت : نایکا کو ؟؟؟؟ من : تو اتاق شوگا : من میرم داخل ولی نیا باشه . هیچی نگفتم .
( شوگا )
رفتم سمت در . درو باز کردم و آروم داخل رفتم .
خوابیده بود .
رفتم سمت تخت و روی تخت نشستم .
برگشت و نگام کرد .
خیلی چشماش بد شده بود .
گفتم : نایکا داری با خودت چیکار میکنی ... این چه قیافه ای یه که برای خودت درست کردی . با حالت گریه گفت : ولم کن فقط همین امشب .
بعد چند دقیقه گفتم : کسی باهات کاری کرده نایکا : نه نه فقط تنهام بزار .
بلند شدم و رفتم پیش کوکی .
اونم حالش خوب نبود .
بهش گفتم : کوکی من رفتم جونگ کوک : چی شد من : هِیییی مثل اینکه اذیتش کردن .
( خودم )
هنوز لباسامو عوض نکرده بودم .
خوابم نمیبرد .
بلند شدم و ساعت و نگا کردم . ساعت دوازده شب بود .
رفتم بیرون .
جونگ کوک روی مبل نشسته بود و دوتا دستاش و توی موهاش کرده بود .
با اینکه اصلاً حالم خوب نبود ولی بازم به رو خودم نیاوردم .
کنارش نشستم و گفتم : جونگ کوک ..... به خاطر من حالت بده !!! کوکی : آره .... نگرانتم بهم بگو چی شده .
جوابشو ندادم .
رفتم صورتم و شوستم تا صورتم تمیز شه .
انقدر که حالم گرفته شده بود که اصلاً نفهمیدم کوکی کجا رفت.
فقط یادمه صورتم و شوستم و دیگه هیچی نمی فهمیدم .
احساس کردم یکی داره بیدارم میکنه .
چشمامو باز کردم . کوکی بود .
گفت : پاشو بریم من : کجا ؟؟؟؟ لبخندی زد و گفت : مگه نمی خوایم بریم لب دریا من : ها چرا جونگ کوک : پس بریم دیگه .
بلند شدم و رفتم تو اتاق . هنوز خوابم میومد .
یک لباس سبز لجنی آستین بلند پوشیدم با یک شلوار سیاه گرم .
ساک هم برداشتم و رفتم بیرون .
جونگ کوک ازم گرفت و گفت : تو برو سوار ماشین شو من میارم .
رفتم سوار ماشین شدم .
فهمیدم که هنوز حالش خوب نیست ولی به رو خودم نیاوردم .
سوار ماشینم شد و حرکت کردیم .
من جلو نشسته بودم .
ساعت شیش صبح بود و بارون میومد .
پاهام و تو خودم جمع کردم و سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم .
بخاری ماشین رو روشن کرد و گفت : بچه ها یکم زود تر رفتن قراره برای صبحانه همه یک جا باشیم .
بعد چند دقیقه گفتم : جونگ کوک م من میخواستمممممم بگم که دیروز یک اتفاقی افتاد جونگ کوک : نمیخواد بهم بگی من : نه چرا اتفاقاً باید بگم چون بعداً به مشکل بر ........میخوریم .
جونگ کوک : باشه من : ببین ...... ی یک پسره به نام شینتا هست که اصلاً اجازه نمیده با کسی باشم اون برای یک سال از کره رفت و دیروز برگشت برای همین حالم خوب ن نبود .
بعد چند دقیقه زنگ درو زدن .
رفتم باز کردم . شوگا بود .
اومد تو و گفت : نایکا کو ؟؟؟؟ من : تو اتاق شوگا : من میرم داخل ولی نیا باشه . هیچی نگفتم .
( شوگا )
رفتم سمت در . درو باز کردم و آروم داخل رفتم .
خوابیده بود .
رفتم سمت تخت و روی تخت نشستم .
برگشت و نگام کرد .
خیلی چشماش بد شده بود .
گفتم : نایکا داری با خودت چیکار میکنی ... این چه قیافه ای یه که برای خودت درست کردی . با حالت گریه گفت : ولم کن فقط همین امشب .
بعد چند دقیقه گفتم : کسی باهات کاری کرده نایکا : نه نه فقط تنهام بزار .
بلند شدم و رفتم پیش کوکی .
اونم حالش خوب نبود .
بهش گفتم : کوکی من رفتم جونگ کوک : چی شد من : هِیییی مثل اینکه اذیتش کردن .
( خودم )
هنوز لباسامو عوض نکرده بودم .
خوابم نمیبرد .
بلند شدم و ساعت و نگا کردم . ساعت دوازده شب بود .
رفتم بیرون .
جونگ کوک روی مبل نشسته بود و دوتا دستاش و توی موهاش کرده بود .
با اینکه اصلاً حالم خوب نبود ولی بازم به رو خودم نیاوردم .
کنارش نشستم و گفتم : جونگ کوک ..... به خاطر من حالت بده !!! کوکی : آره .... نگرانتم بهم بگو چی شده .
جوابشو ندادم .
رفتم صورتم و شوستم تا صورتم تمیز شه .
انقدر که حالم گرفته شده بود که اصلاً نفهمیدم کوکی کجا رفت.
فقط یادمه صورتم و شوستم و دیگه هیچی نمی فهمیدم .
احساس کردم یکی داره بیدارم میکنه .
چشمامو باز کردم . کوکی بود .
گفت : پاشو بریم من : کجا ؟؟؟؟ لبخندی زد و گفت : مگه نمی خوایم بریم لب دریا من : ها چرا جونگ کوک : پس بریم دیگه .
بلند شدم و رفتم تو اتاق . هنوز خوابم میومد .
یک لباس سبز لجنی آستین بلند پوشیدم با یک شلوار سیاه گرم .
ساک هم برداشتم و رفتم بیرون .
جونگ کوک ازم گرفت و گفت : تو برو سوار ماشین شو من میارم .
رفتم سوار ماشین شدم .
فهمیدم که هنوز حالش خوب نیست ولی به رو خودم نیاوردم .
سوار ماشینم شد و حرکت کردیم .
من جلو نشسته بودم .
ساعت شیش صبح بود و بارون میومد .
پاهام و تو خودم جمع کردم و سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم .
بخاری ماشین رو روشن کرد و گفت : بچه ها یکم زود تر رفتن قراره برای صبحانه همه یک جا باشیم .
بعد چند دقیقه گفتم : جونگ کوک م من میخواستمممممم بگم که دیروز یک اتفاقی افتاد جونگ کوک : نمیخواد بهم بگی من : نه چرا اتفاقاً باید بگم چون بعداً به مشکل بر ........میخوریم .
جونگ کوک : باشه من : ببین ...... ی یک پسره به نام شینتا هست که اصلاً اجازه نمیده با کسی باشم اون برای یک سال از کره رفت و دیروز برگشت برای همین حالم خوب ن نبود .
۳۱۹.۶k
۳۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.