پارت ۵۷ : رفتم تو اتاق درو بستم . بوی جیمین تو اتاق بود .
پارت ۵۷ : رفتم تو اتاق درو بستم . بوی جیمین تو اتاق بود .
لبخندی زدم و در کمد رو باز کردم .
واسه این موقع ها لباس میزارم .
یک نیم تنه مجلسی سیاه آستین بلند تنگ پوشیدم که آخرش مثلث بهش آویزون بود .
یک دامن تا وَسَطای رونم سیاه که اونم آخرش مثلث بهش آویزون بود پوشیدم .
موهام و باز گذاشتم .
یک رژ لب قرمز زدم و یک خط چشم کشیدم .
اصلاً یک چیز دیگه شدم .
رفتم یک کفش پایین زانوم سیاه پوشیدم .
سوار ماشینم شدم و رفتم . میدونستم که تالار همیشگیه .
رسیدم . پیاده شدم .
رفتم تو کلی آدم اونجا بود .
نشستم رو صندلی .
داشتم به جیمین پیام میدادم که آران مین تا اومد و گفت : هِی از تو اون در بیا و یکم خوش باش من : میشه حرف نزنی حالم خوب نیست .
ساعت ها گذشت . ساعت و نگا کردم .
اوووو ساعت داشت چهار میشود .
تو گوشی بودم .
از بیکاری سه تا بازی نصب کردم و بازی کردم .
گوشیم خاموش شد .
یکم دور و بر رو نگا کردم .
یکی اومد کنارم نشست .
برگشتم و نگاش کردم . چییییی !!!!!!!!!
شی شینتا بود . یا اسم اصلیش سوجینگ تا .
اون برادر آران مین تا بود . پسر خوشگلی بود ولی اصلاً اجازه نمیده به کسی نزدیک شم .
گفت : سلام عشقم من : من عشق تو نیستم شینتا : چرا هستی من : اصلا تو اینجا چیکار داری شینتا : چِع من بعد از یک سال از سفر برگشتم و برای دیدار همه گفتم مراسم بگیریم من : خب من و با خودت جمع نگیر شینتا : عزیزم ....... چیزی تا ازدواج من و تو نمونده من : ببند دهن تو .
سریع بلند شدم و رفتم بیرون تو پارک اونجا یکم قدم زدم تا حالم خوب شه .
باز این اومد .
گفت : چیه چرا اخلاقت عوض شده من : آره چون تو نبودی من آرامش داشتم شینتا : تو اصلاً حالت خوب نیست .
رام و کشیدم و گفتم : آره چون تو رو دیدم.
سوار ماشین شدم و گریه میکردم .
راه افتادم .
تمام راه و گریه میکردم . انگار دوباره تعمش بودم .
چشام سیاه شده بود .
رسیدم خونه .
رفتم خونه درو باز کردم .
جونگ کوک رو مبل بود . بلند شد و نگام کرد .
سرم و پایین انداختم و گفتم : من خیلی خسته ام شبت بخیر .
رفتم سمت اتاق که جونگ کوک بازو هامو گرفت و گفت : نگام کن . نمی تونستم . هنوز اشک می ریختم .
گفت : تو چشمام و نگا کن .
بعد چند ثانیه نگاش کردم .
بازو هامو ول کرد و دستاشو روی دیوار گذاشت .
گفت : چرا گریه میکنی ؟؟؟؟؟؟؟ من : ولم کن من خستم .
بلند گفت : چیه؟؟؟؟؟؟ بهم بگو چته .
دست چپش رو زیر چشمام کشید .
پریدم بغلش و بلند بلند گریه میکردم .
گفت : کسی بهت آسیب رسونده من : نه .... نه .
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و رفتم تو اتاق .
اول وسایلم رو جمع کردم .
رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم .
( جونگ کوک )
اصلاً نمی فهمیدم چشه .
گوشیمو برداشتم و به همه اعضا پیام دادم و نوشتم : سلام لطفاً رفتم به لب دریا رو عقب بندازیم چون نایکا حالش خوب نیست .
لبخندی زدم و در کمد رو باز کردم .
واسه این موقع ها لباس میزارم .
یک نیم تنه مجلسی سیاه آستین بلند تنگ پوشیدم که آخرش مثلث بهش آویزون بود .
یک دامن تا وَسَطای رونم سیاه که اونم آخرش مثلث بهش آویزون بود پوشیدم .
موهام و باز گذاشتم .
یک رژ لب قرمز زدم و یک خط چشم کشیدم .
اصلاً یک چیز دیگه شدم .
رفتم یک کفش پایین زانوم سیاه پوشیدم .
سوار ماشینم شدم و رفتم . میدونستم که تالار همیشگیه .
رسیدم . پیاده شدم .
رفتم تو کلی آدم اونجا بود .
نشستم رو صندلی .
داشتم به جیمین پیام میدادم که آران مین تا اومد و گفت : هِی از تو اون در بیا و یکم خوش باش من : میشه حرف نزنی حالم خوب نیست .
ساعت ها گذشت . ساعت و نگا کردم .
اوووو ساعت داشت چهار میشود .
تو گوشی بودم .
از بیکاری سه تا بازی نصب کردم و بازی کردم .
گوشیم خاموش شد .
یکم دور و بر رو نگا کردم .
یکی اومد کنارم نشست .
برگشتم و نگاش کردم . چییییی !!!!!!!!!
شی شینتا بود . یا اسم اصلیش سوجینگ تا .
اون برادر آران مین تا بود . پسر خوشگلی بود ولی اصلاً اجازه نمیده به کسی نزدیک شم .
گفت : سلام عشقم من : من عشق تو نیستم شینتا : چرا هستی من : اصلا تو اینجا چیکار داری شینتا : چِع من بعد از یک سال از سفر برگشتم و برای دیدار همه گفتم مراسم بگیریم من : خب من و با خودت جمع نگیر شینتا : عزیزم ....... چیزی تا ازدواج من و تو نمونده من : ببند دهن تو .
سریع بلند شدم و رفتم بیرون تو پارک اونجا یکم قدم زدم تا حالم خوب شه .
باز این اومد .
گفت : چیه چرا اخلاقت عوض شده من : آره چون تو نبودی من آرامش داشتم شینتا : تو اصلاً حالت خوب نیست .
رام و کشیدم و گفتم : آره چون تو رو دیدم.
سوار ماشین شدم و گریه میکردم .
راه افتادم .
تمام راه و گریه میکردم . انگار دوباره تعمش بودم .
چشام سیاه شده بود .
رسیدم خونه .
رفتم خونه درو باز کردم .
جونگ کوک رو مبل بود . بلند شد و نگام کرد .
سرم و پایین انداختم و گفتم : من خیلی خسته ام شبت بخیر .
رفتم سمت اتاق که جونگ کوک بازو هامو گرفت و گفت : نگام کن . نمی تونستم . هنوز اشک می ریختم .
گفت : تو چشمام و نگا کن .
بعد چند ثانیه نگاش کردم .
بازو هامو ول کرد و دستاشو روی دیوار گذاشت .
گفت : چرا گریه میکنی ؟؟؟؟؟؟؟ من : ولم کن من خستم .
بلند گفت : چیه؟؟؟؟؟؟ بهم بگو چته .
دست چپش رو زیر چشمام کشید .
پریدم بغلش و بلند بلند گریه میکردم .
گفت : کسی بهت آسیب رسونده من : نه .... نه .
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و رفتم تو اتاق .
اول وسایلم رو جمع کردم .
رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم .
( جونگ کوک )
اصلاً نمی فهمیدم چشه .
گوشیمو برداشتم و به همه اعضا پیام دادم و نوشتم : سلام لطفاً رفتم به لب دریا رو عقب بندازیم چون نایکا حالش خوب نیست .
۱۷۵.۶k
۲۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.