پارت ۵۹ : اون پسره خوشگلی هست و بیست و پنج سالشه بیشتر دخ
پارت ۵۹ : اون پسره خوشگلی هست و بیست و پنج سالشه بیشتر دخترا دوسش دارن ولی ................. از بین اون همه دختر منو انتخاب کرده یعنی ............ پرید وسط حرفم و گفت : خودم فهمیدم .
چیزی نگفتم . تو ماشین سکوت خیلی بدی اومد .
نگاش کردم . حالش جالب نبود . تو خودش بود .
سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم و جاده رو نگا کردم .
تمام وجودم آشفته بود .
ظاهرم آروم بود ولی از درون نگران جونگ کوک بودم .
ناراحتش کردم .
بعد چند دقیقه احساس کردم یکی صدام میزنه . به خودم اومدم . جونگ کوک گفت : نایکا حالت خوبه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من : آره خوبم یک لحظه خوابم برد جونگ کوک : آها ........... میگم چرا بهت زنگ زدیم جواب ندادی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من : خب .......شارژش تموم شد . نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت : نگرانت بودم جواب ندادی .
پنجره منو و خودش و پایین داد .
پاور بانک رو از تو کیفم برداشتم و زدم به گوشیم تا شارژ شه .
یک آهنگ ملایم گذاشت .
کم کم خوابم برد .
همه چی به هم ریخته بود . فقط میدیم یک روزی از جونگ کوک و بقیه جدا میشم .
چشمام و باز کردم .
یک جا و ایستاده بودیم . کوکی سرش و به شیشه تکیه داده بود .
صداش کردم . جواب نداد .
وی در منو باز کرد و گفت : خوبی ؟؟؟؟؟ من : چی شده ؟؟؟؟؟ چرا کوکی خوابیده وی : خسته است الان شوگا و جین میان پیشش و کوکی میخوابه من : میتونم بیام پیشت وی : اممممممم بدم نمیاد بیای پیشم .
کیفم و برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم . گرم بود .
وی هم اومد . کمربندش رو بست و حرکت کردیم .
بهش نگا کردم . واقعاً موهاش رو مخم بود .
در داشبورد رو باز کردم و کش سر و برداشتم و توی سرش گذاشتم .
صداش در اومد و گفت : چیکار میکنی هِهِهِهِی نایکا !!!! .
کش رو پیشونیش بود .
دادم عقب و موهاش رفت عقب و گفتم : خوب شد .
لبخند خبیثانه زد . گفتم : چیه ؟؟؟؟؟؟ وی : هیچی .
ساعت نه و نیم بود .
به دستای وی نگا میکردم .
با نوک انگشت دست چپم و روی دست راستش کشیدم .
با دست راستش مچ دست چپم و گرفت و گفت : نکن حواسم پرت میشه .
بعد چند دقیقه رسیدیم .
پیاده شدم و ساک ها رو آوردم تو خونه .
رفتم طبقه دوم . خیلی بزرگ بود رفتم تو یک اتاقی .
ساک و رو زمین گذاشتم و دراز کشیدم .
بعد چند دقیقه در اتاق رو زدن .
اومد تو و گفت : نایکا میخوایم فیلم ببینیم میای ؟؟؟؟؟؟.
بلند شدم و گفتم : بیا تو . درو بستم و گفتم : میخوام یک چیزی بگم .
جونگ کوک : بگو من : درمورد شینتا به بقیه چیزی نگو و فقط بین خودت و من باشه و از در که داشتی میرفتی هرچی درمورد شینتا گفتم فراموش کن چون حال هر دوتامون بد میشه جونگ کوک : باشه من : خودتو درگیر نکن .
رفت بیرون .
به خودم می گفتم : نایکا خودتو کنترل کن
رفتم ساک و باز کردم و توی کشو گذاشتم .
یک نیم تنه سفید آستین کوتاه تنگ سفید پوشیدم با یک دامن که یک سوم رو نام بود پوشیدم .
گرفتم خوابیدم .
چیزی نگفتم . تو ماشین سکوت خیلی بدی اومد .
نگاش کردم . حالش جالب نبود . تو خودش بود .
سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم و جاده رو نگا کردم .
تمام وجودم آشفته بود .
ظاهرم آروم بود ولی از درون نگران جونگ کوک بودم .
ناراحتش کردم .
بعد چند دقیقه احساس کردم یکی صدام میزنه . به خودم اومدم . جونگ کوک گفت : نایکا حالت خوبه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من : آره خوبم یک لحظه خوابم برد جونگ کوک : آها ........... میگم چرا بهت زنگ زدیم جواب ندادی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من : خب .......شارژش تموم شد . نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت : نگرانت بودم جواب ندادی .
پنجره منو و خودش و پایین داد .
پاور بانک رو از تو کیفم برداشتم و زدم به گوشیم تا شارژ شه .
یک آهنگ ملایم گذاشت .
کم کم خوابم برد .
همه چی به هم ریخته بود . فقط میدیم یک روزی از جونگ کوک و بقیه جدا میشم .
چشمام و باز کردم .
یک جا و ایستاده بودیم . کوکی سرش و به شیشه تکیه داده بود .
صداش کردم . جواب نداد .
وی در منو باز کرد و گفت : خوبی ؟؟؟؟؟ من : چی شده ؟؟؟؟؟ چرا کوکی خوابیده وی : خسته است الان شوگا و جین میان پیشش و کوکی میخوابه من : میتونم بیام پیشت وی : اممممممم بدم نمیاد بیای پیشم .
کیفم و برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم . گرم بود .
وی هم اومد . کمربندش رو بست و حرکت کردیم .
بهش نگا کردم . واقعاً موهاش رو مخم بود .
در داشبورد رو باز کردم و کش سر و برداشتم و توی سرش گذاشتم .
صداش در اومد و گفت : چیکار میکنی هِهِهِهِی نایکا !!!! .
کش رو پیشونیش بود .
دادم عقب و موهاش رفت عقب و گفتم : خوب شد .
لبخند خبیثانه زد . گفتم : چیه ؟؟؟؟؟؟ وی : هیچی .
ساعت نه و نیم بود .
به دستای وی نگا میکردم .
با نوک انگشت دست چپم و روی دست راستش کشیدم .
با دست راستش مچ دست چپم و گرفت و گفت : نکن حواسم پرت میشه .
بعد چند دقیقه رسیدیم .
پیاده شدم و ساک ها رو آوردم تو خونه .
رفتم طبقه دوم . خیلی بزرگ بود رفتم تو یک اتاقی .
ساک و رو زمین گذاشتم و دراز کشیدم .
بعد چند دقیقه در اتاق رو زدن .
اومد تو و گفت : نایکا میخوایم فیلم ببینیم میای ؟؟؟؟؟؟.
بلند شدم و گفتم : بیا تو . درو بستم و گفتم : میخوام یک چیزی بگم .
جونگ کوک : بگو من : درمورد شینتا به بقیه چیزی نگو و فقط بین خودت و من باشه و از در که داشتی میرفتی هرچی درمورد شینتا گفتم فراموش کن چون حال هر دوتامون بد میشه جونگ کوک : باشه من : خودتو درگیر نکن .
رفت بیرون .
به خودم می گفتم : نایکا خودتو کنترل کن
رفتم ساک و باز کردم و توی کشو گذاشتم .
یک نیم تنه سفید آستین کوتاه تنگ سفید پوشیدم با یک دامن که یک سوم رو نام بود پوشیدم .
گرفتم خوابیدم .
۱۸۲.۸k
۰۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.