پارت ۵۶ : نوشته بود سلام فردا ساعت یازده شب راه میوفتیم .
پارت ۵۶ : نوشته بود سلام فردا ساعت یازده شب راه میوفتیم .
خیالم راحت شد
تلویزیون رو خاموش کردم .
گوشیمو روی مبل گذاشتم و بلند شدم .
روبه رو نایکا وایستادم .
ایششش دلم نیومد بیدارش کنم .
بلند شد و گفت : چیه چیزی شده ؟؟؟؟؟.
لبخندی زدم و گفتم : هیششششش بیا بریم بخوابیم .
بلند شد . درست نمی تونست راه بره یکم گیج بود .
یکم که راه رفت افتاد رو زمین . سریع گرفتمش .
دستم و زیر پاش و زیر گردنش بردم و بغلش کردم و بردم تو اتاق و گذاشتمش رو تخت .
خودم رو صندلی نشستم و فقط نگاش کردم .
ساعت ها گذشت که داشت خوابم میبرد .
بیدار شدم و ساعت و نگا کردم ساعت دو نسب شب بود .
رفتم رو تخت دراز کشیدم . دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش .
کم کم داشت خوابم میبرد . آروم خوابیدم .
( خودم )
صبح شد . رو تخت نشستم . اوففف این بشر چه خوابی رفته .
دوبار صداش زدم . نه تکون خورد نه بیدار شد .
بلندتر صداش کردم .
چشماش و باز کرد و گفت : هوم ؟؟ من : نمیخوای بیدار شی ؟؟؟؟؟ جیمین : نه خوابم میاد .
یکم صبر کردم که خوابش ببره .
برگشتم و نگاش کردم . پشتش به من بود .
بلند شدم و رفتم یک پتو آوردم و روی زمین انداختم .
جیمین رو هل دادم افتاد رو پتو . سریع لوله اش کردم .
ساندویچش کرده بودم .
گفتم : ها حالا چطوره خوبه ؟؟ جیمین : هِی بیا منو در بیار .
همینطوری داد میزد.
خودشو آزاد کرد .
یک لباس طوسی که از آرنج به بعد سفید بود پوشیده بود خیلی بهش میومد .
اوه اوه عصبیش کرده بودم .
مچ دست چپم گرفت و منو کوبوند تو دیوار .
اینقدر که منو محکم زده بود به دیوار که کمرم درد گرفت .
دستاشو رو دیوار گذاشته بود و اخم هاش تو هم بود .
گفتم : ببخشید نمیخواستم عصبیت کنم جیمین : لطفاً دیگه این کارو نکن .
یکم آروم شد .
بعد یک دقیقه دو تا دستام و پایین گوشش گذاشتم و برای دو ثانیه لبم و روی لبش گذاشتم و ازش جدا شدم .
سرشو یکم عقب برد .
تعجب کرده بود از این کارم .
رفت بیرون .
منم رفتم تو آشپز خونه تا صبحانه رو آماده کنم .
باهم صبحانه رو خوردیم .
گفت : خب من برم وسایلم رو برای امشب جمع کنم میای ؟؟؟؟؟ من : نه منم وسایلم رو جمع کنم جیمین : باش من رفتم .
بلند شد و رفت .
قبل از اینکه درو ببنده گفتم : جیمین وایسا .
سر جاش موند . سه تا از دسته کلیدهای خونم رو بهش دادم و گفتم : بیا اینا رو به وی جونگ کوک بده جیمین : چرا ؟؟؟؟؟؟ من : چون فقط شما ها بیشتر میاین پیشم ........ یکی برای خودت یکی برا وی یکی کوکی .
جیمین رفت .
گوشیم زنگ خورد . آران مین تا بود .
من : بله آران مین تا : سلام امروز که میای من : کجا به سلامتی آران مین تا : اِاِاِ یک مهمونی گرفتیم تو هم باید باید بیای من : باشه ساعت ؟؟؟؟؟؟ آران مین تا : نیم ساعت دیگه من : من چجوری بیام آخه حالا باشه بای .
اوففففففففف حالا چی بپوشم .
خیالم راحت شد
تلویزیون رو خاموش کردم .
گوشیمو روی مبل گذاشتم و بلند شدم .
روبه رو نایکا وایستادم .
ایششش دلم نیومد بیدارش کنم .
بلند شد و گفت : چیه چیزی شده ؟؟؟؟؟.
لبخندی زدم و گفتم : هیششششش بیا بریم بخوابیم .
بلند شد . درست نمی تونست راه بره یکم گیج بود .
یکم که راه رفت افتاد رو زمین . سریع گرفتمش .
دستم و زیر پاش و زیر گردنش بردم و بغلش کردم و بردم تو اتاق و گذاشتمش رو تخت .
خودم رو صندلی نشستم و فقط نگاش کردم .
ساعت ها گذشت که داشت خوابم میبرد .
بیدار شدم و ساعت و نگا کردم ساعت دو نسب شب بود .
رفتم رو تخت دراز کشیدم . دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش .
کم کم داشت خوابم میبرد . آروم خوابیدم .
( خودم )
صبح شد . رو تخت نشستم . اوففف این بشر چه خوابی رفته .
دوبار صداش زدم . نه تکون خورد نه بیدار شد .
بلندتر صداش کردم .
چشماش و باز کرد و گفت : هوم ؟؟ من : نمیخوای بیدار شی ؟؟؟؟؟ جیمین : نه خوابم میاد .
یکم صبر کردم که خوابش ببره .
برگشتم و نگاش کردم . پشتش به من بود .
بلند شدم و رفتم یک پتو آوردم و روی زمین انداختم .
جیمین رو هل دادم افتاد رو پتو . سریع لوله اش کردم .
ساندویچش کرده بودم .
گفتم : ها حالا چطوره خوبه ؟؟ جیمین : هِی بیا منو در بیار .
همینطوری داد میزد.
خودشو آزاد کرد .
یک لباس طوسی که از آرنج به بعد سفید بود پوشیده بود خیلی بهش میومد .
اوه اوه عصبیش کرده بودم .
مچ دست چپم گرفت و منو کوبوند تو دیوار .
اینقدر که منو محکم زده بود به دیوار که کمرم درد گرفت .
دستاشو رو دیوار گذاشته بود و اخم هاش تو هم بود .
گفتم : ببخشید نمیخواستم عصبیت کنم جیمین : لطفاً دیگه این کارو نکن .
یکم آروم شد .
بعد یک دقیقه دو تا دستام و پایین گوشش گذاشتم و برای دو ثانیه لبم و روی لبش گذاشتم و ازش جدا شدم .
سرشو یکم عقب برد .
تعجب کرده بود از این کارم .
رفت بیرون .
منم رفتم تو آشپز خونه تا صبحانه رو آماده کنم .
باهم صبحانه رو خوردیم .
گفت : خب من برم وسایلم رو برای امشب جمع کنم میای ؟؟؟؟؟ من : نه منم وسایلم رو جمع کنم جیمین : باش من رفتم .
بلند شد و رفت .
قبل از اینکه درو ببنده گفتم : جیمین وایسا .
سر جاش موند . سه تا از دسته کلیدهای خونم رو بهش دادم و گفتم : بیا اینا رو به وی جونگ کوک بده جیمین : چرا ؟؟؟؟؟؟ من : چون فقط شما ها بیشتر میاین پیشم ........ یکی برای خودت یکی برا وی یکی کوکی .
جیمین رفت .
گوشیم زنگ خورد . آران مین تا بود .
من : بله آران مین تا : سلام امروز که میای من : کجا به سلامتی آران مین تا : اِاِاِ یک مهمونی گرفتیم تو هم باید باید بیای من : باشه ساعت ؟؟؟؟؟؟ آران مین تا : نیم ساعت دیگه من : من چجوری بیام آخه حالا باشه بای .
اوففففففففف حالا چی بپوشم .
۱۲۹.۱k
۲۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.