شب دردناک
🥀 شب دردناک 🥀
🥀 فصل ۴ 🥀
🥀 پارت۸ 🥀
دخترک دیگری که پرستار. گفته میشد با ورودش به آن جا بلند ترین صدا داد زد .. .. ات تند دستش را روی صورتش گذاشت و بیشتر سمت پرت شدن نزدیک شد و استری بقیه هزاران برابر شد .. بقیه ای که پایین ایستاده بود و با داد میگفت این کارو نکن فضلویه که میکردن فیلم گرفتن بود
پرستار با ترس و گریه هایش تند گفت
سو آه : ترو خدا این کارو نکن بیا این طرف ..
ولی ات تنها اشک میریخت و بندش به شدت میلرزید ناگهانی شروع کرد به خندید اشک هایش سرازیر میشدن و قلب بقیه را تیر میزد رها نمیشد این دخترک به شدت غمگین بود و دل همه برایش گوله ای از آتش میشدن حتی بعضی ها هم همراهش اشک میریختند ..
جونگکوک تیز فکر کرد و بازم فکر کرد سکوت کرد و به ذهنش فشار آورد ٫ باید نجاتش بدم .. باید فکر کن جونگکوک فکر کن ٫ پلک زد و چشم هایش درشت شدن با آرامش گفت : قول .. قول میدم که خوبت کنم
دخترک خندش محو شد و ایستاد چشم در چشم های جونگکوک دوخت بیحال و مست حالت نرم خندید و تند گفت : خفشو .. داری دروغ میگی همه بدین همه .. من من .. آدما اومدم تو این بیمارستان.. چون میخواست .. از این ساختمان جنازمو ببرند .. میفهمی.. من قول مزخرف ترو نمیخواههههمممم خدا لعنتشون کنه .. همه رو .. ازتون بدم میاااااد...
حالا امدا پاهایش را سوست کرد .. کم کم سر میخورد داداش اش بلند داد زد و بقیع هم همراهش .. تا اینکه دخترک ناگهانی...
🥀 فصل ۴ 🥀
🥀 پارت۸ 🥀
دخترک دیگری که پرستار. گفته میشد با ورودش به آن جا بلند ترین صدا داد زد .. .. ات تند دستش را روی صورتش گذاشت و بیشتر سمت پرت شدن نزدیک شد و استری بقیه هزاران برابر شد .. بقیه ای که پایین ایستاده بود و با داد میگفت این کارو نکن فضلویه که میکردن فیلم گرفتن بود
پرستار با ترس و گریه هایش تند گفت
سو آه : ترو خدا این کارو نکن بیا این طرف ..
ولی ات تنها اشک میریخت و بندش به شدت میلرزید ناگهانی شروع کرد به خندید اشک هایش سرازیر میشدن و قلب بقیه را تیر میزد رها نمیشد این دخترک به شدت غمگین بود و دل همه برایش گوله ای از آتش میشدن حتی بعضی ها هم همراهش اشک میریختند ..
جونگکوک تیز فکر کرد و بازم فکر کرد سکوت کرد و به ذهنش فشار آورد ٫ باید نجاتش بدم .. باید فکر کن جونگکوک فکر کن ٫ پلک زد و چشم هایش درشت شدن با آرامش گفت : قول .. قول میدم که خوبت کنم
دخترک خندش محو شد و ایستاد چشم در چشم های جونگکوک دوخت بیحال و مست حالت نرم خندید و تند گفت : خفشو .. داری دروغ میگی همه بدین همه .. من من .. آدما اومدم تو این بیمارستان.. چون میخواست .. از این ساختمان جنازمو ببرند .. میفهمی.. من قول مزخرف ترو نمیخواههههمممم خدا لعنتشون کنه .. همه رو .. ازتون بدم میاااااد...
حالا امدا پاهایش را سوست کرد .. کم کم سر میخورد داداش اش بلند داد زد و بقیع هم همراهش .. تا اینکه دخترک ناگهانی...
- ۴.۴k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط