فیک ازدواج اجباری(پارت۳۳)

FORCED MARRIAGE 33

جونگکوک سرشو کمی جلو آورد، فاصله‌شون حالا فقط چند سانتی‌ متر بود.
جونگکوک:آه فاک...دیگه نمیخوام نقش بازی کنم.

صدای ضربان قلب هر دوشون با صدای آتیش قاطی شده بود.
هیچ‌کدوم حرفی نزدن، ولی اون نگاه…
همه‌ی چیزی که لازم بود گفته بشه، همونجا بینشون رد و بدل شد.

صدای ضربان قلب جونگکوک محیطو پر کرده بود.
همونطوری که ا/ت رو روی پاش نگه داشته بود،
اونو به خودش نزدیک تر کرد و دستشو گرفت و بوسه های ریزی روش گذاشت.
اونقدری اینکارو کرد که نفس کشیدن براش سخت شد.

توی مردمک چشماش که انعکاس اتیش شومینه داخلش افتاده بود،نگاه کرد.
با لحن ارومی لب زد:

جونگکوک:ا/ت...من...من...دوسِت دارم.خیلی زیاد.
بیشتر از هرچیز و هرکسی...
نمیتونم یک لحظه زندگیمو بدون تو تصور کنم.

نفس راحتی کشید و نگاهشونو قطع نکرد.
بالاخره هرچیزی که توی ذهنش بودو بیرون ریخت.

ا/ت نفس کشیدن براش سخت شده بود.
انگار زمان متوقف شده بود...
باورش نمیشد.
یعنی اون بالاخره بهش اعتراف کرده بود؟

انگشتاشو توی هم گره زد ولی هنوز توی چشماش نگاه میکرد.

ا/ت:جونگکوک...من...من

جونگکوک چشماشو بست.
انگار میخواست تک تک کلماتی که میشنوه رو با تمام وجودش حس کنه...
وقتی چشمای بسته جونگکوکو دید،بوسه ای روی دوتا پلکش گذاشت.

لبخندی روی لبش اومد ولی چشماشو باز نکرد.

با لبخندی که از ته دلش بود لب زد:

جونگکوک:میشنوم...بگو...هرچیزی که فکر میکنی باید بدونمو بگو...

دستشو روی گونه جونگکوک کشید و لب زد:

ا/ت:ج..جونگکوک...
من...من...وقتایی که نیستی...بخشی از وجودمو حس نمیکنم.
تو...کسی بودی که با وجودش حس کردم نمیتونم کسیو پیدا کنم که اونقدری که تورو دوست دارم، دوستش داشته باشم.

با تک تک کلمه هاش قلبش توی سینش میکوبید.
لبخندش هر لحظه عمیق تر میشد...
تا اخرین کلمه رو شنید...
چشماشو اروم باز کرد.
فاصله بینشونو کم کرد.
دستشو پشت گردن ا/ت گذاشت.
ا/ت فهمید میخواد چیکار کنه.
پس این بار،برای اولین بار خودش پیش قدم شد و زودتر از جونگکوک،لباشو اروم روی لبای جونگکوک گذاشت...

گرمای لبای جونگکوک،از گرمای شومینه هم بیشتر بود.
چیزی که منتظرش بودن بالاخره فرا رسید.
همه دیوار اجباری که بینشون بود درعرض چند دقیقه نابود شد.
دیگه هیچ چیزی اجباری نبود...
اینبار...جفتشون میخواستن انجامش بدن.
نه از سر مستی...
نه از سر مچ گیری...
و نه برای جلب رضایت بقیه جلوی دوربین...
بلکه برای اروم شدن خودشون.
اینکه حسشونو نسبت به هم کشف کردن،برگه جدیدی از رابطشون بود.
از این لحظه به بعد...
همه چیز فرق میکرد.
دیگه هیچ چیز "اجباری" نبود...

ادامه دارد...

شرط پارت بعد:
۱۴ تا لایک
۱۴ تا کامنت

ببخشید دیر گذاشتم هرچی میزاشتمش خطا میداد😭😂
دیدگاه ها (۲۳)

فیک ازدواج اجباری(پارت۳۴)

فیک ازدواج اجباری(پارت۳۵)

👀

فیک ازدواج اجباری(پارت۳۲)

پارت ۳۱ فیک مرز خون و عشق

#درخواستی#تکپارتیوقتش رسیده...... ا/ت نفس‌هاش تند شده بود هر...

پارت ۳۳ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط