پارت

پارت ۱۵
هوا داشت تاریک تر میشد صدای زوزه
گرگ ها میومد صدای خش خش برگ ها میومد هان کوچولو ترسیده و و گریه کنان داد میزد
: کمکک کسی اینجا نیست یکهو از لابه لای برگ چشم های گرگی را دید که داشت نزدیکش میشد هان با پاهای کوچولوش دوید دوید که پاش به سنگی بر خورد و با سر کل ملاق خورد


(نوبت اینکه بریم پیش ویکتوریا)

ویکتوریا حال خوبی نداشته و همش گریه میکرد و خانوم جنیسا و رایان داشتن دل داریش میدادن که مامور های پلیس میتونن پسرش پیدا کنن ولی فایده ای نداشت
ویکتوریا:( با گریه) تک پسرم گم شد من بجز اون دیگه کسیا ندارم پدرش رفت حالا اونم رفت من نمیتونم یک لحظه بدون اون زندگی کنم😭😭😭😭
جنیسا : نگران نباش دخترم گریه نکن هان پسر قو ییه مامور های پلیس پیداش میکنن تو فقط غذات بخور و بخواب

ویکتوریا: چطوری غذا بخورم چطوری بخوابم؟ وقتی تنها بچم توی جنگل تک تنها شب اونجاس هان از تاریکی می‌ترسه من پسرم میخوامم😭😭😭😭

بچه ها ببخشید کم شد چون الان بیرونم داخل رستوران پارت نوشتم
دیدگاه ها (۶)

پارت ۱۶از زبان جونگ کوک( حیححح جانگ کوک زنده کردم لیلیلیلی...

پارت ۱۷هان: آخ سرم درد میکنه(لحجه بچه کوچولو ) کوک: سلام آق...

اسلاید اول هان دومی ویکتوریا وسومیرایان

چند روز از تولد هان کوچولو میگذشت که مثل همیشه ویکتوریا...

“پشت بوته ها خودشو قایم کرد...از دست کی؟معلومه همون شکارچی ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط