چند روز از تولد هان کوچولو میگذشت که مثل ...

چند روز از تولد هان کوچولو میگذشت که مثل همیشه ویکتوریا برای اینکه آب بیاره به
جنگل رفت که از چشمه آب بیاره چون چاه آب خراب بود
ویکتوریا هان را آماده کرد و لباس هان را پوشوند تا باهم به جنگل برن چند ساعت توی راه بودن جنگل از خونه خانوم جنیسا ۲ساعت راه بود ولی کل راه شبیه نقاشی های بیاد ماندنی بودن چون همه جای راه ها درختان روییده بودن هان هم سبد کوچولویی را از خانوم جنیسا گرفته بود تا بتونه توت بچینه
هان: مامانی خسته شدم دیگه کی میرسیم همه جونم شاخه رفت
ویکتوریا: نگران نباش پسر یکم دیگه میرسیم دندون رو جیگر بزار
هان: نمیشه هوا خیلی گرمههه دیگه تحمل ندارم
ویکتوریا: خوب رسیدیم به چشمه
خوب باید من اینجا سطل هارا پر کنم توام برو توت بچین فقط جایی دور نرو گم بشی و مواظب باش
هان: باشه موا ظبم گم نشم
هان با پا های کوچولوش دوید و به سمت درخت های توت رسید ار درخت بالا رفت تا بتونه توت های رسیده را بچینه چند ساعت از موندن ویکتوریا و هان داخل جنگل میگذشت که کم کم ویکتوریا نگران شد چرا هان نیست قرار بود برگرده کنار چشمه
شروع کرد به همه جا را گشتن هان را صدا زد و لی کسی جواب نداد ویکتوریا که ترسیده به سمت روستای اون اطراف رفت تا کمک بیاره ولی کسی هان را پیدا نکرد ویکتوریا با اون حال بدش به خونه رفت
( حالا بریم سراغ هان)
هان از درخت پایین اومد و رفت جلو تر تا بیشتر بتونه توت بچینه نگاهی به آسمون کرد دید غروبه و می‌خواست بر گرده ولی متوجه شد گم شده و مسیر راه را گم کرده هان شروع کرد به گریه کردن و داد زدن تا کسی اونا پیدا کنه ولی کسی نبود
دیدگاه ها (۵)

اسلاید اول هان دومی ویکتوریا وسومیرایان

پارت ۱۵ هوا داشت تاریک تر میشد صدای زوزه گرگ ها میومد ...

چند سال بعد:حدود یک سالی میگذره و کم کم هان بزرگ شده امروز...

پارت ۱۳(بریم به کریسمس )امروز کریسمسه و درخت کریسمسون آمد...

ویو آتاز مدرسه در اومدم خیلی خسته بودم بزور داشتم پرواز میکر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط