پارت
پارت ۱۶
از زبان جونگ کوک( حیححح جانگ کوک زنده کردم لیلیلیلیلی)
تصمیم گرفتم برای عوض کردن حال و احوال خودم برم شکار و شب هم اونجا بمونم ۲ساله که از رفتن ویکتوریا میگزره من همه جاراگشتم حتی به قصر خانواده ویکتوریا نامه فرستادم ولی اون ها گفتن ویکتوریا اینجا نیست دلم برای اون شیرین زبونی هاش و بوی بدنش تنگ شده لباسم را که بهترین خیاط های دنیا دوخته بودن پوشیدم و تفنگم برداشتم و با همراهانم راهی جنگل شدم بعد از چند مین شکار تصمیم گرفتیم که داخل جنگل چادر بزنیم و بخوابیم وفردا به سمت قصر راه بیوفتیم که صدای گریه و جیغ داد بچه ای شنیدم زود از جام بلند شدم و کفش هام پوشیدم و فانوس روشن کردم دو ر برم را گشتم که پسر کوچولویی را دیدم که افتاده بود زمین و پاهاش و سرش زخمی بودن برام سوال بود این پسر کوچولو اینجا چیکار میکنه مگه خانواده نداره؟ پسر کوچولو بغلش کردم و داخل چادر بردمش ممکن بود که گرگ ها بخورنش
( فردا صبح)
جانگ کوک: از خواب بیدار شدم دیدم پسر کوچولو هنوز بیهوشه بلندش کردم که یکی از نگهبانا گفت
نگهبان: پادشاه این پسر کوچولو کیه؟
کوک: خودمم نمیدونم میخوام بیارمش داخل قصر و بعد ببرمش پیش خانواده ش لطفا اسبم آماده کن و به بقیه بگو آماده باشند
(از زبان بنده)
کوک سوار اسب مشکیش شد و پسر کوچولو داخل بغلش بود بعد چند مین به قصر رسید بقیه مونده بودن این پسر کوچولو کیه و از کجا اومده
کوک هان را روی تختش گذاشت و پتو را روش کشید و به خدمتکار گفت طبیب را خبر کنه
کوک کنار هان نشست براش عجیب بود چرا این پسر کوچولو شبیه خودشه بعد چند مین طبیب اومد و هان را معاینه کرد
طبیب: پادشاه هیج اتفاق جدی نیوفتاده فقط کمی سرش ضربه خورده فقط مراقبش باشید و این دارو ها را به موقعه بدید و سرش را زیاد تکون نده
کوک: بله
از زبان جونگ کوک( حیححح جانگ کوک زنده کردم لیلیلیلیلی)
تصمیم گرفتم برای عوض کردن حال و احوال خودم برم شکار و شب هم اونجا بمونم ۲ساله که از رفتن ویکتوریا میگزره من همه جاراگشتم حتی به قصر خانواده ویکتوریا نامه فرستادم ولی اون ها گفتن ویکتوریا اینجا نیست دلم برای اون شیرین زبونی هاش و بوی بدنش تنگ شده لباسم را که بهترین خیاط های دنیا دوخته بودن پوشیدم و تفنگم برداشتم و با همراهانم راهی جنگل شدم بعد از چند مین شکار تصمیم گرفتیم که داخل جنگل چادر بزنیم و بخوابیم وفردا به سمت قصر راه بیوفتیم که صدای گریه و جیغ داد بچه ای شنیدم زود از جام بلند شدم و کفش هام پوشیدم و فانوس روشن کردم دو ر برم را گشتم که پسر کوچولویی را دیدم که افتاده بود زمین و پاهاش و سرش زخمی بودن برام سوال بود این پسر کوچولو اینجا چیکار میکنه مگه خانواده نداره؟ پسر کوچولو بغلش کردم و داخل چادر بردمش ممکن بود که گرگ ها بخورنش
( فردا صبح)
جانگ کوک: از خواب بیدار شدم دیدم پسر کوچولو هنوز بیهوشه بلندش کردم که یکی از نگهبانا گفت
نگهبان: پادشاه این پسر کوچولو کیه؟
کوک: خودمم نمیدونم میخوام بیارمش داخل قصر و بعد ببرمش پیش خانواده ش لطفا اسبم آماده کن و به بقیه بگو آماده باشند
(از زبان بنده)
کوک سوار اسب مشکیش شد و پسر کوچولو داخل بغلش بود بعد چند مین به قصر رسید بقیه مونده بودن این پسر کوچولو کیه و از کجا اومده
کوک هان را روی تختش گذاشت و پتو را روش کشید و به خدمتکار گفت طبیب را خبر کنه
کوک کنار هان نشست براش عجیب بود چرا این پسر کوچولو شبیه خودشه بعد چند مین طبیب اومد و هان را معاینه کرد
طبیب: پادشاه هیج اتفاق جدی نیوفتاده فقط کمی سرش ضربه خورده فقط مراقبش باشید و این دارو ها را به موقعه بدید و سرش را زیاد تکون نده
کوک: بله
- ۶.۵k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط