چه ادمین خوبی دارید لایکا نرسیده گذاشت😌
چه ادمین خوبی دارید لایکا نرسیده گذاشت😌
Part ⁹
ویو ات
سریع از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی اتاق و درو بستم و بهش تکیه دادم
+یا جد پشممممممم این چی بوددددد...چندتا شخصیتتتتتتت....یا ابا عبدالله.....من اینجا میمیرم عرررر...برای جذابیتِ....خفه شووووووووو....ولی جذابه ها...نه بابا غیر ممکنه من عاشقش....(دستشو گذاشت جلو دهنش)
ویو ته
وقتی ات رفت با یه بشکن رفتم پشت در اتاقش و به حرفاش گوش میکردم...پس اون...دوسم داره....قلبم به شدت اکلیلی شده بود.یه نفس عمیق کشیدم و در اتاقو زدم
+بله؟
_میشه بیام تو؟
+ب...بفرمایید
ویو ات
نکنه حرفامو شنیده....نهههههههه
_خب اومدم باهات حرف بزنم
+بفرمایید بگید
_ببین شخصیت قبلی من که میخواست همین الان.....ببوستت...کاری باهات نکرد؟
+ن...نخیر...فقط...(دستشو گذاشت جلوی دهنش)
_خب چی؟
+گفتش که دیوونمی و...ببخ...شید
_مهم نیست
+ارباب میشه...یه سوال بپرسم
_بپرس
+شما...منو...دوست..دارید؟
_خب چطور بگم...گفتنی نیست حسی که بهت دارم..خب...آره
+و...واقعا؟
_اوهوم
+خب...ام...
_خب دیگه الان دیگه من خودمم و عوض نشدم(پوزخند)
ویو ته
صورتمو بهش نزدیک کردمو افتادش زمین و خنده ی ریزی کردم و هی نزدیکش میشدم و اونم با پاهاش که معلوم بود لرزش داره داشت میرفت عقب و خوردش به در که باعث شد بسته شه...نشستم جلوش و صورتمو نزدیکش کردم و...
ویو ات
اوففففف مثل داستانا شد...صورتشو اورد نزدیکم و نفسای داغش رو داشتم حس میکردم که مور مورم شد و فهمیدم که صورتم دوباره گوجه ای شده...فقط یه سانت فاصله داشتیم که ⁴ ثانیه فقط به لبم داشت نگاه میکرد و گفت
_اجازه دارم؟
+ب..بله
صورتشو نزدیک تر کرد و یکی در اتاقمو زد....شت توش...تهیونگ(از ارباب تبدیل به تهیونگ😔🌹)ناپدید شدش و درو باز کردم که دیدم یوناس
×ات...منو ببخش...لطفا...مجبور شدم..
(گریه)
+یونا....گریه نکن میدونم نمیخواستی اینکارو بکنی
ویو ته
حالت نامرئیمو فعال کردم و دیدم که یونا میخواد بهش بگه که....نه نه..از حالت نامرئی دراومدم
_خب خب یونا برو بیرون من کار دارم با ات
لایک:³⁰
کامنت:²⁰
Part ⁹
ویو ات
سریع از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی اتاق و درو بستم و بهش تکیه دادم
+یا جد پشممممممم این چی بوددددد...چندتا شخصیتتتتتتت....یا ابا عبدالله.....من اینجا میمیرم عرررر...برای جذابیتِ....خفه شووووووووو....ولی جذابه ها...نه بابا غیر ممکنه من عاشقش....(دستشو گذاشت جلو دهنش)
ویو ته
وقتی ات رفت با یه بشکن رفتم پشت در اتاقش و به حرفاش گوش میکردم...پس اون...دوسم داره....قلبم به شدت اکلیلی شده بود.یه نفس عمیق کشیدم و در اتاقو زدم
+بله؟
_میشه بیام تو؟
+ب...بفرمایید
ویو ات
نکنه حرفامو شنیده....نهههههههه
_خب اومدم باهات حرف بزنم
+بفرمایید بگید
_ببین شخصیت قبلی من که میخواست همین الان.....ببوستت...کاری باهات نکرد؟
+ن...نخیر...فقط...(دستشو گذاشت جلوی دهنش)
_خب چی؟
+گفتش که دیوونمی و...ببخ...شید
_مهم نیست
+ارباب میشه...یه سوال بپرسم
_بپرس
+شما...منو...دوست..دارید؟
_خب چطور بگم...گفتنی نیست حسی که بهت دارم..خب...آره
+و...واقعا؟
_اوهوم
+خب...ام...
_خب دیگه الان دیگه من خودمم و عوض نشدم(پوزخند)
ویو ته
صورتمو بهش نزدیک کردمو افتادش زمین و خنده ی ریزی کردم و هی نزدیکش میشدم و اونم با پاهاش که معلوم بود لرزش داره داشت میرفت عقب و خوردش به در که باعث شد بسته شه...نشستم جلوش و صورتمو نزدیکش کردم و...
ویو ات
اوففففف مثل داستانا شد...صورتشو اورد نزدیکم و نفسای داغش رو داشتم حس میکردم که مور مورم شد و فهمیدم که صورتم دوباره گوجه ای شده...فقط یه سانت فاصله داشتیم که ⁴ ثانیه فقط به لبم داشت نگاه میکرد و گفت
_اجازه دارم؟
+ب..بله
صورتشو نزدیک تر کرد و یکی در اتاقمو زد....شت توش...تهیونگ(از ارباب تبدیل به تهیونگ😔🌹)ناپدید شدش و درو باز کردم که دیدم یوناس
×ات...منو ببخش...لطفا...مجبور شدم..
(گریه)
+یونا....گریه نکن میدونم نمیخواستی اینکارو بکنی
ویو ته
حالت نامرئیمو فعال کردم و دیدم که یونا میخواد بهش بگه که....نه نه..از حالت نامرئی دراومدم
_خب خب یونا برو بیرون من کار دارم با ات
لایک:³⁰
کامنت:²⁰
۱۳.۳k
۲۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.