ی وانشات نوشتم از چوچوم🤭
ی وانشات نوشتم از چوچوم🤭
چویا:هوی تمه اسم منو درست بگو
من: غلط کردم😑
بریممم
در حالی ک دست ا/ت توی دست چویا بود با سرعت در کوچه پس کوچه هاس یوکوهاما می دویدن تا وفتی ک به ی کوچه ی بنبست و تاریک رسیدن
یک دفعه چویا دست ا/ت رو ول کرد و چند قدمی جلوتر رفت و فریاد زد:
اهای نره غول میدونم ک اونجایی زودتر بیا بیرون
یکدفعه ی جسم سیاه بزرگی با چشمای درشت ترسناک و قرمزش بیرون اومد و بما خیره شد چویا خواست تا با فدرت جاذبه لمسش کنه ک یهو چند تا طناب خاکستری و کلفت ظاهر شد و گلوی چویا رو گرفت و بالا کشید
ا/ت ک خیلی ترسیده بود با جیغ و گریه گفت:ول...ولش کن.. تروخدا..... تروخدا ولش ...ک...کن(نقطه:گریه)
ک یهو همون طناب خاکستری ها شکم ا/ت رو محکم گرفت بالا کشید و محکم زمین زد
ا/ت بخاطر ضربه ی شدیدی ک ب سرش وارد شده بود نفهمید ک چیشده و بیهوش شد
👇🏻فلش بک ب چهار روز اینده👇🏻
ویو ا/ت:
کمکم چشمامو باز کردم
سردرد شدیدی داشتم وقتی چشامو باز کردم بغیر از نور سفید هیچی ندیدم فهمیدم ک بیمارستانه
ک دیدم مردی با موهای نارنجی و کلاه مشکی کنارم نشسته بود
ویو چویا:
لعنتی چرا ا/ت بهوش نمیاد تقصیر منه... تقصیر منه ک اوردمش اونجا
توی این حال و هوا بودم ک دیدم ا/ت چشماشو باز کرد...خدای من انگار کل زندگیمو بهم بخشیدن وفتی چشماشو باز کرد داشتم از خوشحالی بال در میاوردم با ذوق زیادی بهش گفتم ا/ت..بعد چهار روز بالاخره بهوش اومدی منو ترسوندی دختر
ویو راوی:
(ا/ت بخاطر ضربه ای ک به سرش وارد شده بوده حافظه اش رو از دست داده بوده)
ا/ت: ببخشید من شمارو میشناسم؟
چویا کمی جا خورد و دوباره گفت:داری حتماً شوخی میکنی دیگه خودت میدونی من از اینجور شوخیا خوشم نمیاد 😖
....ادامه دارد🤭
دستم پوکید میشه حمایت کنین✨🐾🍫🥕
چویا:هوی تمه اسم منو درست بگو
من: غلط کردم😑
بریممم
در حالی ک دست ا/ت توی دست چویا بود با سرعت در کوچه پس کوچه هاس یوکوهاما می دویدن تا وفتی ک به ی کوچه ی بنبست و تاریک رسیدن
یک دفعه چویا دست ا/ت رو ول کرد و چند قدمی جلوتر رفت و فریاد زد:
اهای نره غول میدونم ک اونجایی زودتر بیا بیرون
یکدفعه ی جسم سیاه بزرگی با چشمای درشت ترسناک و قرمزش بیرون اومد و بما خیره شد چویا خواست تا با فدرت جاذبه لمسش کنه ک یهو چند تا طناب خاکستری و کلفت ظاهر شد و گلوی چویا رو گرفت و بالا کشید
ا/ت ک خیلی ترسیده بود با جیغ و گریه گفت:ول...ولش کن.. تروخدا..... تروخدا ولش ...ک...کن(نقطه:گریه)
ک یهو همون طناب خاکستری ها شکم ا/ت رو محکم گرفت بالا کشید و محکم زمین زد
ا/ت بخاطر ضربه ی شدیدی ک ب سرش وارد شده بود نفهمید ک چیشده و بیهوش شد
👇🏻فلش بک ب چهار روز اینده👇🏻
ویو ا/ت:
کمکم چشمامو باز کردم
سردرد شدیدی داشتم وقتی چشامو باز کردم بغیر از نور سفید هیچی ندیدم فهمیدم ک بیمارستانه
ک دیدم مردی با موهای نارنجی و کلاه مشکی کنارم نشسته بود
ویو چویا:
لعنتی چرا ا/ت بهوش نمیاد تقصیر منه... تقصیر منه ک اوردمش اونجا
توی این حال و هوا بودم ک دیدم ا/ت چشماشو باز کرد...خدای من انگار کل زندگیمو بهم بخشیدن وفتی چشماشو باز کرد داشتم از خوشحالی بال در میاوردم با ذوق زیادی بهش گفتم ا/ت..بعد چهار روز بالاخره بهوش اومدی منو ترسوندی دختر
ویو راوی:
(ا/ت بخاطر ضربه ای ک به سرش وارد شده بوده حافظه اش رو از دست داده بوده)
ا/ت: ببخشید من شمارو میشناسم؟
چویا کمی جا خورد و دوباره گفت:داری حتماً شوخی میکنی دیگه خودت میدونی من از اینجور شوخیا خوشم نمیاد 😖
....ادامه دارد🤭
دستم پوکید میشه حمایت کنین✨🐾🍫🥕
۷.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.