پارت ۲۹:)
ا/ت
سرمو پایین انداختم و گفتم: عذر میخوام بابت بی ادبیم
مادر کوک شونمو نوازش کرد و گفت: رنگت پریده! خوبی؟
لبخندی زدم کاملا تصنعی و گفتم: من خوبم
در همین حال صدای خنده های جونگ کوک و برادرهاش از پشت در میومد
انگار با فهمیدن اومدن جونگ کوک حال و هوام بهتر شد: من باز میکنم
در رو باز کردم که کوک بدون لحظه ای صبر خودشو توی بغلم ول کرد: آه ا/ت نمیدونی سبد پر شده از میوه جات خالی بود آفتاب بیرون زده بود و همه چیز رویایی بود
از بغلم بیرون اومد که چشمش به مینهیوک خورد
پوزخندی زد و به سمت آشپزخونه رفت
بقیه اعضای خانواده از جمله پدر و برادر هاش با مینهیوک رابطه خوبی داشتن
برام سوال بود چه اتفاقی بینشون افتاده یعنی؟
جیونگ سمتم اومد و با گرفتن بازوم منو به سمت اتاق خوابش کشید: اونی اون اینجا چیکار میکنه؟
نفس کلافه ای کشیدم: خبری ندارم بزار چیزی لو ندیم
جیونگ تک خنده ای کرد و گفت: من و تو هم آروم باشیم جونگ کوک بعید میدونم ...
//////////
کوک
بعد از اون شب مهمونی و گذشته تلخ و تاریکم با مینهیوک دوباره اومده چیکار؟
هوفی کشیدم و آروم از آشپزخونه خارج شدم ...
مینهیوک هنوز سر پا ایستاده بود : بهه بهه ازدواجت رو تبریک میگم
با خنده ای از روی خشم بغلش کردم و دم گوشش گفتم: فکر نکن بزارم به ا/ت نزدیک شی
خندید: من آویزون یه هرز.ه نیستم ...
با خشمی که توی نگاهم بود بهش زل زدم و آروم گفتم: اسم خودتو و زنای اطرافت رو روی اون نزار
سرمو پایین انداختم و گفتم: عذر میخوام بابت بی ادبیم
مادر کوک شونمو نوازش کرد و گفت: رنگت پریده! خوبی؟
لبخندی زدم کاملا تصنعی و گفتم: من خوبم
در همین حال صدای خنده های جونگ کوک و برادرهاش از پشت در میومد
انگار با فهمیدن اومدن جونگ کوک حال و هوام بهتر شد: من باز میکنم
در رو باز کردم که کوک بدون لحظه ای صبر خودشو توی بغلم ول کرد: آه ا/ت نمیدونی سبد پر شده از میوه جات خالی بود آفتاب بیرون زده بود و همه چیز رویایی بود
از بغلم بیرون اومد که چشمش به مینهیوک خورد
پوزخندی زد و به سمت آشپزخونه رفت
بقیه اعضای خانواده از جمله پدر و برادر هاش با مینهیوک رابطه خوبی داشتن
برام سوال بود چه اتفاقی بینشون افتاده یعنی؟
جیونگ سمتم اومد و با گرفتن بازوم منو به سمت اتاق خوابش کشید: اونی اون اینجا چیکار میکنه؟
نفس کلافه ای کشیدم: خبری ندارم بزار چیزی لو ندیم
جیونگ تک خنده ای کرد و گفت: من و تو هم آروم باشیم جونگ کوک بعید میدونم ...
//////////
کوک
بعد از اون شب مهمونی و گذشته تلخ و تاریکم با مینهیوک دوباره اومده چیکار؟
هوفی کشیدم و آروم از آشپزخونه خارج شدم ...
مینهیوک هنوز سر پا ایستاده بود : بهه بهه ازدواجت رو تبریک میگم
با خنده ای از روی خشم بغلش کردم و دم گوشش گفتم: فکر نکن بزارم به ا/ت نزدیک شی
خندید: من آویزون یه هرز.ه نیستم ...
با خشمی که توی نگاهم بود بهش زل زدم و آروم گفتم: اسم خودتو و زنای اطرافت رو روی اون نزار
۶.۳k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.