تکپارتیدرخواستی
#تکپارتی_درخواستی
کاپل : نامجین
---
**عنوان: "جذابیتهای ناپیدا"**
در یک عصر گرم تابستانی، جین و نامجون در یک کافه کوچک و دنج نشستهاند. نور خورشید به نرمی از پنجرههای بزرگ کافه به داخل میتابد و فضای کافه را با رنگهای طلایی میزند. نامجون با نگاه خیره به جین، قهوهاش را با کافه لاتهای که جین آماده کرده است بانمکتر میکند.
"میدانی، جین،" نامجون با لبخندی ملیح ادامه میدهد، "اگر از من بپرسی که چه چیزی در زندگی من را به وجد میآورد، باید بگویم دو چیز: قهوه و تو!" جین با یک چشمک به او پاسخ میدهد: "خوب، خوشحالم که تو قهوهام را دوست داری، اما مطمئنم اگر مثلاً یک دمیگو با برنج را در اینجا میداشتیم، نمیتوانستی تماشایش کنی!"
نامجون میخندد و با شیطنت میگوید: "خوب، من میتوانم حدس بزنم که تو مطمئناً درباره دمیگو با برنج چیزهای زیادی برای گفتن داشته باشی!" آنها هر دو شروع به خندیدن میکنند و این لحظه، پر از انرژی و سرزندگی همانند جرقهای موسیقی است.
با این حال، در میان گفتگو، نامجون ناگهان چشمانش را بر هم میزند و میگوید: "بگذار به جای جملات زیبای عاشقانه، یک بازی شروع کنیم! هر یک از ما باید یک راز از خودمان بگوییم و اگر کسی راستش را نگفت، باید تا ۱۰ بشمارد و بعد یک فنجان دیگر قهوه بخورد!"
جین چالش را میپذیرد و میگوید: "خوب، من راز دارم: من به دیوانهگیهای تو در کنسرتها علاقهمندم و همیشه تصور میکنم که یکی از آن روزها، میتوانم در کنار تو روی صحنه برقصم!" نامجون با هیجان میگوید: "و من هیچوقت به کسی نگفتهام که به نحوی احساس میکنم با هر بار نگاه کردن به تو، دلم میخواهد دنیا را رها کنم و فقط به تو فکر کنم!"
چشمهای جین میدرخشند و او برایش کیک شکلاتی ویژه را که با عشق درست کرده است، به نامجون تعارف میکند. در این حین، دستهای نامجون به آرامی دست جین را لمس میکند و با صدای ملایم میگوید: "جین، تو چیزی بیشتر از یک دوست برای من هستی. تو مثل آفتاب زندگی من هستی که در هر لحظه روشنتر میشوی."
جین با یک لبخند محبتآمیز پاسخ میدهد: "و تو هم برای من مثل باد خنکی هستی که هر تابستان به من زندگی و نشاط بیشتری میدهد. بیتردید، ما باید در هر قدم از زندگیمان با هم باشیم."
ادامه در کامنتا .
عا راستی اگر طرز نوشتنش مث همیشه نیست و یکم ادبیاتیه دیگه ببخشیدددد
کاپل : نامجین
---
**عنوان: "جذابیتهای ناپیدا"**
در یک عصر گرم تابستانی، جین و نامجون در یک کافه کوچک و دنج نشستهاند. نور خورشید به نرمی از پنجرههای بزرگ کافه به داخل میتابد و فضای کافه را با رنگهای طلایی میزند. نامجون با نگاه خیره به جین، قهوهاش را با کافه لاتهای که جین آماده کرده است بانمکتر میکند.
"میدانی، جین،" نامجون با لبخندی ملیح ادامه میدهد، "اگر از من بپرسی که چه چیزی در زندگی من را به وجد میآورد، باید بگویم دو چیز: قهوه و تو!" جین با یک چشمک به او پاسخ میدهد: "خوب، خوشحالم که تو قهوهام را دوست داری، اما مطمئنم اگر مثلاً یک دمیگو با برنج را در اینجا میداشتیم، نمیتوانستی تماشایش کنی!"
نامجون میخندد و با شیطنت میگوید: "خوب، من میتوانم حدس بزنم که تو مطمئناً درباره دمیگو با برنج چیزهای زیادی برای گفتن داشته باشی!" آنها هر دو شروع به خندیدن میکنند و این لحظه، پر از انرژی و سرزندگی همانند جرقهای موسیقی است.
با این حال، در میان گفتگو، نامجون ناگهان چشمانش را بر هم میزند و میگوید: "بگذار به جای جملات زیبای عاشقانه، یک بازی شروع کنیم! هر یک از ما باید یک راز از خودمان بگوییم و اگر کسی راستش را نگفت، باید تا ۱۰ بشمارد و بعد یک فنجان دیگر قهوه بخورد!"
جین چالش را میپذیرد و میگوید: "خوب، من راز دارم: من به دیوانهگیهای تو در کنسرتها علاقهمندم و همیشه تصور میکنم که یکی از آن روزها، میتوانم در کنار تو روی صحنه برقصم!" نامجون با هیجان میگوید: "و من هیچوقت به کسی نگفتهام که به نحوی احساس میکنم با هر بار نگاه کردن به تو، دلم میخواهد دنیا را رها کنم و فقط به تو فکر کنم!"
چشمهای جین میدرخشند و او برایش کیک شکلاتی ویژه را که با عشق درست کرده است، به نامجون تعارف میکند. در این حین، دستهای نامجون به آرامی دست جین را لمس میکند و با صدای ملایم میگوید: "جین، تو چیزی بیشتر از یک دوست برای من هستی. تو مثل آفتاب زندگی من هستی که در هر لحظه روشنتر میشوی."
جین با یک لبخند محبتآمیز پاسخ میدهد: "و تو هم برای من مثل باد خنکی هستی که هر تابستان به من زندگی و نشاط بیشتری میدهد. بیتردید، ما باید در هر قدم از زندگیمان با هم باشیم."
ادامه در کامنتا .
عا راستی اگر طرز نوشتنش مث همیشه نیست و یکم ادبیاتیه دیگه ببخشیدددد
- ۶.۷k
- ۰۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط