عشق باطعم تلخ part87
#عشق_باطعم_تلخ #part87
با ترس برگشتم طرفش اون یکی دستم رو گذاشتم روی قلبم، بهم نزدیکتر میشد.
- نیا جلو، جیغ میکشم!
پوزخندی زد.
- جبغ بزن.
محکم در رو بست؛ داشتم داخل دیوار میرفتم بس که خودم رو به دیوار فشار میدادم.
چند قدم باهم فاصله داشت و هی این فاصله رو با قدم های کوتاهش، کمتر میکرد.
نفسم بالا نمیاومد تپش قلب داشتم، کیوان با خشم غرید:
- بدبخت یعنی با خودت یه ذره فکر نکردی، چرا سکوت کردم؟ چرا جلوی پرهام رو نمیگیرم؟
من که این کار برام مثل آب خوردنِ، حتی کشتن پرهام!
با برخورد کفشهاش به کفشهام، از قدم زدن وایستاد خیلی بهم نزدیک شده بود، سرم رو کج کردم نفسهای داغش به صورتم میخورد.
- گمشو، عوضی آشغال!
پوزخند زد با صدای بلند داد زد:
- جواب بده.
بدنم با دادش شروع کرد به لرزیدن، یه لحظه خودم رو باختم میخواستم التماسش کنم، با ترس گفتم:
- نه... نمیدونم.
خندید...
- پس بزار من بگم، پرهام قرار بود تمام کارهای که قبلاً باهاش کردم رو تلافی کنه.
صورتش رو نزدیک تر کرد نفسهای داغش بیشتر صورتم میسوزوند؛ سرم رو فشار دادم به دیوار ایکاش راه فراری بود.
ادامه داد:
- تمام اینها نقشه پرهام بود، حتی بدبختی تو حتی اومدن من به زندگیت؛ همش تلافی کارهای گذشتهی پدرش با پدر واقعیت...
صورتش نزدیکتر کرد قلبم داشت توی دهنم میزد، یعنی کسی نبود بیاد سراغم، کسی نبود بیاد اینجا.
با پوزخند دوباره لب زد:
- این عمو شایان که میگی اسمش محمد فتحیِ.
با اسم محمد فتحی هم خوشحال شدم هم ناراحت؛
ولی کیوان از کجا اینها رو میدونست!
اینقدر نزدیک شده بود بهم که قدرت تکون خوردن نداشتم...
- تو فکر کن داره بهت خوبی میکنه!
با باز شدن در و کشیده شدن کیوان توسط پرهام و مشت محکم به فکش اینبار خوشحال نشدم؛ چون فهمیدم شده بودم بازیچه دست پرهام که داشت با زندگیم بازی میکرد!
کیوان زیر مشت و لگد پرهام هیچ واکنشی نشون نداد، پرهام هولش داد عقب اومد سمتم با چشمهای اشکی زل زدم بهش...
کیوان گوشه لبش رو پاک کرد، یقش رو صاف کرد.
- متأسفانه شدی بازیچه و منم در نقش آدم بد داستان.
پوزخند صداداری زد:
- اینم قهرمان زندگیت پرهام زند.
پرهام برگشت طرفش با خشم گفت:
- خفه شو، عوضی.
دستهاش رو دور صورتم قاب کرد:
- آروم باش، خوبی؟
دستم رو گذاشتم روی دستش و از روی صورتم کنار زدم، اشکهام رو پاک کردم ازش فاصله گرفتم.
ادامه در کامنت...
با ترس برگشتم طرفش اون یکی دستم رو گذاشتم روی قلبم، بهم نزدیکتر میشد.
- نیا جلو، جیغ میکشم!
پوزخندی زد.
- جبغ بزن.
محکم در رو بست؛ داشتم داخل دیوار میرفتم بس که خودم رو به دیوار فشار میدادم.
چند قدم باهم فاصله داشت و هی این فاصله رو با قدم های کوتاهش، کمتر میکرد.
نفسم بالا نمیاومد تپش قلب داشتم، کیوان با خشم غرید:
- بدبخت یعنی با خودت یه ذره فکر نکردی، چرا سکوت کردم؟ چرا جلوی پرهام رو نمیگیرم؟
من که این کار برام مثل آب خوردنِ، حتی کشتن پرهام!
با برخورد کفشهاش به کفشهام، از قدم زدن وایستاد خیلی بهم نزدیک شده بود، سرم رو کج کردم نفسهای داغش به صورتم میخورد.
- گمشو، عوضی آشغال!
پوزخند زد با صدای بلند داد زد:
- جواب بده.
بدنم با دادش شروع کرد به لرزیدن، یه لحظه خودم رو باختم میخواستم التماسش کنم، با ترس گفتم:
- نه... نمیدونم.
خندید...
- پس بزار من بگم، پرهام قرار بود تمام کارهای که قبلاً باهاش کردم رو تلافی کنه.
صورتش رو نزدیک تر کرد نفسهای داغش بیشتر صورتم میسوزوند؛ سرم رو فشار دادم به دیوار ایکاش راه فراری بود.
ادامه داد:
- تمام اینها نقشه پرهام بود، حتی بدبختی تو حتی اومدن من به زندگیت؛ همش تلافی کارهای گذشتهی پدرش با پدر واقعیت...
صورتش نزدیکتر کرد قلبم داشت توی دهنم میزد، یعنی کسی نبود بیاد سراغم، کسی نبود بیاد اینجا.
با پوزخند دوباره لب زد:
- این عمو شایان که میگی اسمش محمد فتحیِ.
با اسم محمد فتحی هم خوشحال شدم هم ناراحت؛
ولی کیوان از کجا اینها رو میدونست!
اینقدر نزدیک شده بود بهم که قدرت تکون خوردن نداشتم...
- تو فکر کن داره بهت خوبی میکنه!
با باز شدن در و کشیده شدن کیوان توسط پرهام و مشت محکم به فکش اینبار خوشحال نشدم؛ چون فهمیدم شده بودم بازیچه دست پرهام که داشت با زندگیم بازی میکرد!
کیوان زیر مشت و لگد پرهام هیچ واکنشی نشون نداد، پرهام هولش داد عقب اومد سمتم با چشمهای اشکی زل زدم بهش...
کیوان گوشه لبش رو پاک کرد، یقش رو صاف کرد.
- متأسفانه شدی بازیچه و منم در نقش آدم بد داستان.
پوزخند صداداری زد:
- اینم قهرمان زندگیت پرهام زند.
پرهام برگشت طرفش با خشم گفت:
- خفه شو، عوضی.
دستهاش رو دور صورتم قاب کرد:
- آروم باش، خوبی؟
دستم رو گذاشتم روی دستش و از روی صورتم کنار زدم، اشکهام رو پاک کردم ازش فاصله گرفتم.
ادامه در کامنت...
۷.۷k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.