عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part88

توی هوای تاریک توی خیابون‌ها قدم می‌زدم، نه می‌تونستم برم خونه خودمون، نه میتونستم پام رو خونه پرهام بزارم!
کنار خیابون نشستم زل زدم به آسمون، به ستاره‌ها؛ همیشه دیدن آسمون توی شب بهم آرامشی مثل آرامش شنیدن صدای موج دریا منتقل می‌کرد، سرم رو گذاشتم روی زانوهام؛ باید با عمو محمد صبحت می‌کردم و آخرین خواسته پدرم رو انجام می‌دادم. (پدر واقعی آنا).
چشم‌هام روی هم فشار دادم باید امشب همه چی تموم شه.
...
وارد حیاط خونشون شدم، کلیدش رو داشتم پرهام قبلاً کلید رو بهم داده بود؛ نفس رو دادم بیرون خداروشکر همه چی امروز تموم میشه هم کیوان، هم پرهام، هم آیناز همه چی...
سوار آسانسور شدم دکمه طبقه دوم رو زدم؛ جلوی آینه شالم رو مرتب کردم زنگ در رو زدم و بعد از لحظه‌ای پرهام در رو باز کرد، پس اومده بود پیش پدر و مادرش...
با نگرانی گفت:
- آنا کجا بودی نگران...
از کنارش رد شدم حرفش رو ادامه نداد، خاله پریا آشپزخونه بود عمو شایان مثل همیشه، اتاقش!
به سمت اتاقش رفتم، پرهام پشت سرم می‌اومد وهی سوال می‌کرد؛ کیوان چی گفته بهم ریختم؟!
چند تقه به در زدم، با بفرمایید رفتم داخل با دیدنم بلند شد وایستاد.
- خوبی دخترم؟
سرم رو تکون دادم.
- سلام.
جوابم رو داد و با نگرانی نگاهی به پرهام و نگاهی به من کرد.
- چیزی شده؟!
پس از قضیه امروز کیوان خبر نداشت؛ چون اصلاً خبر نداشت همه چی این عشق دروغیِ.
رفتم روبه‌روش وایستادم.
- پس می‌خواستین تلافی کنید؟
با تعجب خندید.
- تلافی! تلافی چی؟!
نگاهی به پشت سرم به پرهام کردم...
- من دختر علی رادم، علی راد شریکتون.
خنده روی لبش محو شد، ادامه دادم:
- ولی چرا انتقام از کسی که هیچ کاری نکرده؛ نه دخترش نه خودش!
با کنجکاوی زل زده بود بهم، نفسم رو بیرون فوت کردم.
- ولی واقعیت چیز دیگه‌ای بود شما شراکتتون بهم خورد؛ بابام شکست خورد اون‌جا رو آتیش نزد، اومده بود درمورد اون موضوع باهاتون صحبت کنه که بر اثر اتصالی که دستگاه چند ماه داشته، آتیش گرفته. متاسفانه بابا اون‌جا بود و همه چی شد، گردن اون
در حالی که حتی بعداً فهمیدید عمدی نبوده...
حرفم رو قطع کرد.
- آره اشتباه کردم بعداً فهمیدم؛ اما دیر...
اون موقع که رفته بودم خارج از کشور، وقتی اومدم خبری از پدرت نبود چند سال گذشت، دیر فهمیدم...

ادامه در کامنت...
دیدگاه ها (۸)

#عشق_باطعم_تلخ #part89دستم رو گرفت کشید.- با توهم وایستا، لج...

#عشق_باطعم_تلخ #part90دستم رو کشیدم روی صورتم ادامه دادم:- م...

#عشق_باطعم_تلخ #part87با ترس برگشتم طرفش اون یکی دستم رو گذا...

#عشق_باطعم_تلخ #part86بعد نهار آماده شدم که بریم بیمارستان؛ ...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭⁴ می خوام وقتی رفتیم خونه ازش تشکر ک...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط