عشق باطعم تلخ part86
#عشق_باطعم_تلخ #part86
بعد نهار آماده شدم که بریم بیمارستان؛ یه لباس مشکی با مانتو کرمی، با شال مشکی و یکم آرایش رفتم بیرون، پرهام اونجا نبود از خونه شدم بیرون ماشینشم توی پارکینگ نبود، گوشیم رو برداشتم شمارهش رو گرفتم جواب داد:
- بیا سر کوچه وایستادم.
پوفی کشیدم، آخه سر کوچه واسه چی! تماس رو قطع کردم در حیاط رو باز کردم، دیدم کنار ماشین گوشی به دست وایستاده.
-نمیتونستی صبر کنی؟
- گوشیم زنگ خورد اومدم بیرون، بعد دیدم نیومدی اومدم که زودتر بریم، بیایم منم برم یکم بگیرم بخوابم.
کلافه سوار ماشین شدم؛ ولی پرهام هنوز تیکه داده بود به ماشین یکم گذشت اومد سوار شد.
نصف راه گوشیش زنگ خورد، نگاهی بهم کرد رد تماس زد، بهش توجهای نکردم جلو شیرینی فروشی وایستاد رفت شیرینی بگیره گوشیش رو گذاشته بود کنار فرمون ماشین، فضولیم گل کرد ببینم کی بهش زنگ زده، گوشیش رو برداشتم با دیدن اسم آیناز خشکم زد، پسوردش رو میدونستم قفل رو باز کردم توی صفحه واتساپ بود، همه چتهای خودش با آیناز و آخرین پیامش « آیناز دوست دارم، چرا نمیفهمی!...»
یه لحظه رفتم توی شوک... گوشیش رو گذاشتم سر جاش، خب به من چه! بزار با دوست دخترش باشه.
یکم گذشت اومد سوار ماشین شد حرکت کرد سمت بیمارستان...
وارد بخش شدیم همه مشغول کارشون بودند به سمت استیشن رفتیم، آقای باقری بود.
- سلام آقای زند، تبریک میگم.
پرهام سرش رو تکون داد.
آقای باقری نگاهی بهم کرد.
- تبریک میگم، خوشبخت شید.
سرم رو تکون دادم.
- مرسی.
...
به سمت طبقه پنج رفتیم وارد، اتاق پرهام شدیم بیشتر پرستارها و دکترها بودند؛ حتی عموشایان هم بود.
یکی یکی تبریک میگفتن پریناز به شوخی گفت:
- داداش و زندادشم رو چشم نزنید.
فرحان خندید جواب داد:
- والا با این همه خوشگلی جذابت ما چشمی مونده که آقا پرهام رو بزنه.
با نیش باز شروع کرد به خندیدن، عمو شایان همراهش خندید.
- واقعاکه!
نیم ساعت دور هم جمع شدیم، بگو بخند، خیلی خوشگذشت.
هنوز همه اونجا بودن پرهام رفت بیرون؛ چون گوشیش زنگ میخورد و کی جز آیناز باشه!
نمیدونم اعصابم بهم ریخته بود، خب وقتی با منِ، تا وقتی که نقشمون رو بازی میکنیم؛ لااقل کمتر با آیناز باشه.
پوفی کشیدم با یه عذر خواهی منم از جمع جدا زدم به سمت سرویس بهداشتی رفتم، روبهروی آینه وایستادم.
به خودم نگاهی روی آینه به خودم کردم...
- پس چرا همش میگفت آیناز اینِ، اونِ وقتی دوستش داره.
شیر آب رو باز کردم آبی به صورتم زدم، وقتی سرم رو بلند کردم داخل آینه دقیقاً پشت سرم با دیدن کیوان خشکم زد و بدتر از اون ترس تموم وجودم رو گرفت...
دستم رو گذاشتم روی دهنم، هینی کشیدم.
📓 @romano0o3 📝
بعد نهار آماده شدم که بریم بیمارستان؛ یه لباس مشکی با مانتو کرمی، با شال مشکی و یکم آرایش رفتم بیرون، پرهام اونجا نبود از خونه شدم بیرون ماشینشم توی پارکینگ نبود، گوشیم رو برداشتم شمارهش رو گرفتم جواب داد:
- بیا سر کوچه وایستادم.
پوفی کشیدم، آخه سر کوچه واسه چی! تماس رو قطع کردم در حیاط رو باز کردم، دیدم کنار ماشین گوشی به دست وایستاده.
-نمیتونستی صبر کنی؟
- گوشیم زنگ خورد اومدم بیرون، بعد دیدم نیومدی اومدم که زودتر بریم، بیایم منم برم یکم بگیرم بخوابم.
کلافه سوار ماشین شدم؛ ولی پرهام هنوز تیکه داده بود به ماشین یکم گذشت اومد سوار شد.
نصف راه گوشیش زنگ خورد، نگاهی بهم کرد رد تماس زد، بهش توجهای نکردم جلو شیرینی فروشی وایستاد رفت شیرینی بگیره گوشیش رو گذاشته بود کنار فرمون ماشین، فضولیم گل کرد ببینم کی بهش زنگ زده، گوشیش رو برداشتم با دیدن اسم آیناز خشکم زد، پسوردش رو میدونستم قفل رو باز کردم توی صفحه واتساپ بود، همه چتهای خودش با آیناز و آخرین پیامش « آیناز دوست دارم، چرا نمیفهمی!...»
یه لحظه رفتم توی شوک... گوشیش رو گذاشتم سر جاش، خب به من چه! بزار با دوست دخترش باشه.
یکم گذشت اومد سوار ماشین شد حرکت کرد سمت بیمارستان...
وارد بخش شدیم همه مشغول کارشون بودند به سمت استیشن رفتیم، آقای باقری بود.
- سلام آقای زند، تبریک میگم.
پرهام سرش رو تکون داد.
آقای باقری نگاهی بهم کرد.
- تبریک میگم، خوشبخت شید.
سرم رو تکون دادم.
- مرسی.
...
به سمت طبقه پنج رفتیم وارد، اتاق پرهام شدیم بیشتر پرستارها و دکترها بودند؛ حتی عموشایان هم بود.
یکی یکی تبریک میگفتن پریناز به شوخی گفت:
- داداش و زندادشم رو چشم نزنید.
فرحان خندید جواب داد:
- والا با این همه خوشگلی جذابت ما چشمی مونده که آقا پرهام رو بزنه.
با نیش باز شروع کرد به خندیدن، عمو شایان همراهش خندید.
- واقعاکه!
نیم ساعت دور هم جمع شدیم، بگو بخند، خیلی خوشگذشت.
هنوز همه اونجا بودن پرهام رفت بیرون؛ چون گوشیش زنگ میخورد و کی جز آیناز باشه!
نمیدونم اعصابم بهم ریخته بود، خب وقتی با منِ، تا وقتی که نقشمون رو بازی میکنیم؛ لااقل کمتر با آیناز باشه.
پوفی کشیدم با یه عذر خواهی منم از جمع جدا زدم به سمت سرویس بهداشتی رفتم، روبهروی آینه وایستادم.
به خودم نگاهی روی آینه به خودم کردم...
- پس چرا همش میگفت آیناز اینِ، اونِ وقتی دوستش داره.
شیر آب رو باز کردم آبی به صورتم زدم، وقتی سرم رو بلند کردم داخل آینه دقیقاً پشت سرم با دیدن کیوان خشکم زد و بدتر از اون ترس تموم وجودم رو گرفت...
دستم رو گذاشتم روی دهنم، هینی کشیدم.
📓 @romano0o3 📝
۱۳.۸k
۱۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.