عشق باطعم تلخ part85
#عشق_باطعم_تلخ #part85
خیلی خسته بودم تا رسیدم خونه رفتم، کفشهام هم در نیاوردم خودم رو پرت کردم روی تخت و به خواب عمیق، عشق دیرینم رفتم.
ساعت دو بعدازظهر از خواب بیدار شدم، فضای خونه در سکوت مطلق بود حتماً پرهام خواب باشه، قبل هر چی رفتم یه دوش آب سرد گرفتم از اتاق زدم بیرون، روی کاناپه یه پتو و بالشت افتادن بود؛ ولی پرهام اونجا نبود خیلی گشنه شده بودم، رفتم سمت یخچال به برگه یادداشت روی یخچال توجهم رو جلب کرد. « - ساعت هفت صبح من دارم میرم مطب، بعد از ظهر میام باید بریم بیمارستان آماده باش.»
در یخچال رو باز کردم یه لیوان آب خوردم، بنظرم یه نهار درست کنم تا پرهام بیاد؛ یکم فکر کردم چی درست کنم؟
از اونجا که هر چی میخوردم چاغ نمیشدم، عاشق غذاهای چرب و فسفودی بودم؛ ولی میترسیدم پرهام نخوره وگرنه یه پیتزا خونگی درست میکردم، یکم فکر کردم...
- ماکارونی، قورمه سبزی، قیمه، برنج، استانبولی؟
بهتره ماکارونی درست کنم؛ چون وقت نداشتم هم اینکه بیشتر همه ماکارونی دوست دارند.
تمام وسایل رو آماده کردم، نیم ساعت طول کشید که غذام آماده شه؛ پایین روی فرش آشپزخونه نشستم و مشغول درست کردن سالاد بودم که در باز شد...
اولین حرفی که گفت:
- بَهبَه چه بوی خوبی میاد.
اومد سمت آشپزخونه، نگاهی بهم کرد:
- سلام...چی درست کردی مسموم شم؟
با حرص گفتم...
- سم همراه با آب و یخ در بهشت!
خندید کتش رو در آورد انداخت روی صندلی.
- برو لباست رو عوض کن تا من میز رو آماده کنم.
- بخدا خوابم میاد خودت که خواب بودی، منِ بدبخت ساعت هفت رفتم سر کار، الان هم باید بریم بیمارستان، فرحان زنگ زد هرجور شده بریم اونجا با شیرینی؛ خودشون که تا ساعت دوازده خواب بودند. من دیشب ساعت چهار خوابیدم شیش بیدار شدم آماده شدم رفتم مطب با این سرروکله بزن با اون سرروکله بزن.
همینجوری که غر میزد رفت سمت اتاق؛ بلند داد زدم
- آه بسه، مثل پیر زنها غر میزنی.
*در کامنت*
خیلی خسته بودم تا رسیدم خونه رفتم، کفشهام هم در نیاوردم خودم رو پرت کردم روی تخت و به خواب عمیق، عشق دیرینم رفتم.
ساعت دو بعدازظهر از خواب بیدار شدم، فضای خونه در سکوت مطلق بود حتماً پرهام خواب باشه، قبل هر چی رفتم یه دوش آب سرد گرفتم از اتاق زدم بیرون، روی کاناپه یه پتو و بالشت افتادن بود؛ ولی پرهام اونجا نبود خیلی گشنه شده بودم، رفتم سمت یخچال به برگه یادداشت روی یخچال توجهم رو جلب کرد. « - ساعت هفت صبح من دارم میرم مطب، بعد از ظهر میام باید بریم بیمارستان آماده باش.»
در یخچال رو باز کردم یه لیوان آب خوردم، بنظرم یه نهار درست کنم تا پرهام بیاد؛ یکم فکر کردم چی درست کنم؟
از اونجا که هر چی میخوردم چاغ نمیشدم، عاشق غذاهای چرب و فسفودی بودم؛ ولی میترسیدم پرهام نخوره وگرنه یه پیتزا خونگی درست میکردم، یکم فکر کردم...
- ماکارونی، قورمه سبزی، قیمه، برنج، استانبولی؟
بهتره ماکارونی درست کنم؛ چون وقت نداشتم هم اینکه بیشتر همه ماکارونی دوست دارند.
تمام وسایل رو آماده کردم، نیم ساعت طول کشید که غذام آماده شه؛ پایین روی فرش آشپزخونه نشستم و مشغول درست کردن سالاد بودم که در باز شد...
اولین حرفی که گفت:
- بَهبَه چه بوی خوبی میاد.
اومد سمت آشپزخونه، نگاهی بهم کرد:
- سلام...چی درست کردی مسموم شم؟
با حرص گفتم...
- سم همراه با آب و یخ در بهشت!
خندید کتش رو در آورد انداخت روی صندلی.
- برو لباست رو عوض کن تا من میز رو آماده کنم.
- بخدا خوابم میاد خودت که خواب بودی، منِ بدبخت ساعت هفت رفتم سر کار، الان هم باید بریم بیمارستان، فرحان زنگ زد هرجور شده بریم اونجا با شیرینی؛ خودشون که تا ساعت دوازده خواب بودند. من دیشب ساعت چهار خوابیدم شیش بیدار شدم آماده شدم رفتم مطب با این سرروکله بزن با اون سرروکله بزن.
همینجوری که غر میزد رفت سمت اتاق؛ بلند داد زدم
- آه بسه، مثل پیر زنها غر میزنی.
*در کامنت*
۱۶.۰k
۱۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.