قراردادعشق
#قرارداد_عشق
پارت ²⁹
**پرش زمانی به صبح**
"از زبان ا.ت:"
چشمام رو به نور باز کردم.
تهیونگ رو دیدم که روی تخت نشسته و با یه لبخند شیطون، خیره به من بود.
البته، منظورم اینه که به بدنم خیره بود
یه نگاهی به خودم انداختم و دیدم چیزی تنم نیست یهو خجالتزده شدم، سریع پتو رو تا زیر چونهام کشیدم.
تهیونگ از این حرکتم لبخندی روی لبش نشست
بعد در حالی که هنوز رد خنده رو لباش بود، گفت: "ا.ت، من میرم پیش بچهها. شما هم یه حالی به خودت بده، لباساتو بپوش و بیا پیشمون. منتظریم!"
گفتم: "باشه چشم تهیونگ، الان میام!"
تهیونگ هم یه بوسهی آبدار و پر از محبت گذاشت رو لپم که از شیرینیش دلم رفت، بعدش از اتاق بیرون رفت...
و اما ادامه داستان:
حالا ا.ت مونده بود و یه اتاق پر از عطر تهیونگ و یه عالمه فکر و خیال شیرین. بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. آخیش! چه روزی بشه امروز! باید زودتر آماده میشدم و میرفتم پیششون.
نمیخواستم تهیونگ و بچهها زیاد منتظر بمونن.
سریع یه دوش گرفتم و بهترین لباسهام رو پوشیدم.
یه نگاه به آینه انداختم. اوه! امروز چقدر شاداب به نظر میرسیدم!
شاید به خاطر اون بوسه صبحگاهی تهیونگ بود؟
با یه لبخند گنده از اتاق بیرون رفتم و بوی صبحانه تازه از آشپزخونه به مشامم رسید.
وارد آشپزخونه که شدم، دیدم تهیونگ و بقیه مشغول آماده کردن صبحانه هستن و کلی هم سر و صدا و خنده دارن.
تهیونگ با دیدن من چشمک زد و گفت:
"به به! ا.ت خوش اومدی! حالا صبحونه حاضره!"
بقیه هم با لبخند بهم خوشآمد گفتن و من هم به جمعشون اضافه شدم.
ا.ت:"بچه ها بعد از صبحونه بریم پیاده روی؟"
تهیونگ:"چرا که نه"
#فیک #بی_تی_اس #کره_جنوبی #آرمی #فیکشن#وانشات #سناریو #کیپاپ #جدید#انهایپن
پارت ²⁹
**پرش زمانی به صبح**
"از زبان ا.ت:"
چشمام رو به نور باز کردم.
تهیونگ رو دیدم که روی تخت نشسته و با یه لبخند شیطون، خیره به من بود.
البته، منظورم اینه که به بدنم خیره بود
یه نگاهی به خودم انداختم و دیدم چیزی تنم نیست یهو خجالتزده شدم، سریع پتو رو تا زیر چونهام کشیدم.
تهیونگ از این حرکتم لبخندی روی لبش نشست
بعد در حالی که هنوز رد خنده رو لباش بود، گفت: "ا.ت، من میرم پیش بچهها. شما هم یه حالی به خودت بده، لباساتو بپوش و بیا پیشمون. منتظریم!"
گفتم: "باشه چشم تهیونگ، الان میام!"
تهیونگ هم یه بوسهی آبدار و پر از محبت گذاشت رو لپم که از شیرینیش دلم رفت، بعدش از اتاق بیرون رفت...
و اما ادامه داستان:
حالا ا.ت مونده بود و یه اتاق پر از عطر تهیونگ و یه عالمه فکر و خیال شیرین. بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. آخیش! چه روزی بشه امروز! باید زودتر آماده میشدم و میرفتم پیششون.
نمیخواستم تهیونگ و بچهها زیاد منتظر بمونن.
سریع یه دوش گرفتم و بهترین لباسهام رو پوشیدم.
یه نگاه به آینه انداختم. اوه! امروز چقدر شاداب به نظر میرسیدم!
شاید به خاطر اون بوسه صبحگاهی تهیونگ بود؟
با یه لبخند گنده از اتاق بیرون رفتم و بوی صبحانه تازه از آشپزخونه به مشامم رسید.
وارد آشپزخونه که شدم، دیدم تهیونگ و بقیه مشغول آماده کردن صبحانه هستن و کلی هم سر و صدا و خنده دارن.
تهیونگ با دیدن من چشمک زد و گفت:
"به به! ا.ت خوش اومدی! حالا صبحونه حاضره!"
بقیه هم با لبخند بهم خوشآمد گفتن و من هم به جمعشون اضافه شدم.
ا.ت:"بچه ها بعد از صبحونه بریم پیاده روی؟"
تهیونگ:"چرا که نه"
#فیک #بی_تی_اس #کره_جنوبی #آرمی #فیکشن#وانشات #سناریو #کیپاپ #جدید#انهایپن
- ۲.۵k
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط