#فن_فیک #فقط_یه_شب_نبود #پارت17

همه اعضایی گروه داشتن مبارزه میکردن
مایکی واقعا قوی بود.
سانزو... انگار یه دیوونه روانی سادیسمی بود.
گریون از اتاقک اومدم بیرون که برم
یکی صدام زد :ا/ت
برگشتم دیدم سانزو بود.
چشمام گرد و بی احساس بهش نگا کردم. سانزو :ا/ت حالت خوبه؟
اومد دستمو بگیره که پسش زدم.
سانزو یه نگا سردی بهم کرد:چی شده؟
اینجوری کردم و خواستم برم محکم مچمو گرفت.... درد داشت.
-ولم... کن.. دردم میگیره.
+بهت میگم چی شده؟
اینوپی از اونور منو دید و اومد به سمت و افتاد به جون سانزو.
&فرار کن ا/ت
تنها چیزی که تو ذهنم بود این بود که برم... نمیدونستم اینوپی زنده میمونه یا نه ولی اون لحظه به هیچی فک نکردم و فقط رفتم.
سوار ماشین کن شدم.
با بابام زنگ زدم و بهش گفتم میخوام خونمو عوض کنم و یه مدرسه دیگه برم.
بابام کلی پول برام فرستاد و سریع به هتل رفتم تا کن برام یه خونه و مدرسه جور کنه و همه رد هامو پاک کنه.
همش گریه میکردم... چرا.... کاش هیچوقت باهاش اشنا نمیشدم.
فردا شد و کن بهم زنگ زد و گفت همه چیو جور کرده. ...
دیدگاه ها (۰)

#فن_فیک #فقط_یه_شب_نبود #پارت18

#فن_فیک #فقط_یه_شب_نبود #پارت19

#فن_فیک #فقط_یه_شب_نبود #پارت15

یان دره از سانزو هاروچیو

:تهیونگ: اون موضوع رو بسپار به من، من حلش می کنما/ت: خب ...

love Between the Tides²⁶رفتم سوار ماشین شدم تهیونگ: دو ساعت ...

love Between the Tides²⁹م: تو خونه ی ما براش نامه نوشته بودی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط