رمان یادت باشد ۳۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_سی_و_سوم
تا این را گفتم، حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد. موقع آب خوردن خجالت می کشید، گفت: «میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟» می خواستم اذیتش کنم. از او چشم بر نداشتم. خنده اش گرفته بود. نمی توانست چیزی بخورد. گفتم: «من رو که خوب می شناسید، کلا بچه شیطونی هستم.» بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچک ترم می آوردم. گفتم: «یادمه بچه که بودم چنگال رو می زدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت می دادم. طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو می ذاشت داخل دهانش، من هم از گریه آبجی کیف می کردم!» خاطرات و شیطنت های بچگی را که گفتم، حمید به شوخی و خنده گفت: «دختر دایی، هنوز دیر نشده. شتر دیدی ندیدی! میشه من با شما ازدواج نکنم؟» گفتم: «نه، هنوز دیر نشده! نه به باره، نه به دار! برید خوب فکرتون رو بکنین، خبر بدین.» بعد از خوردن بستنی، با این که خسته شده بودم، ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبت هایش باز شده بود، گفت: «عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت. وقتی نمی اومدی. حرصم می گرفت، ولی از خونتون که در می اومدیم، ته دلم می دیدم که از کارت خوشم اومده، چون بیرون نیومدی که نا محرم تو رو ببینه». راست می گفت. عادت داشتم وقتی نا محرمی به خانه ما می آمد از اتاقم بیرون نمی آمدم. برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده. پرسیدم : «وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شده؟» حمید آهی کشید و گفت: «دست رو دلم نزار. من بی خبر از همه جا وقتی این حرف ها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرف هابرای چیه؟ مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی تقی، ولی فرزانه جواب رد داد.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
تا این را گفتم، حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد. موقع آب خوردن خجالت می کشید، گفت: «میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟» می خواستم اذیتش کنم. از او چشم بر نداشتم. خنده اش گرفته بود. نمی توانست چیزی بخورد. گفتم: «من رو که خوب می شناسید، کلا بچه شیطونی هستم.» بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچک ترم می آوردم. گفتم: «یادمه بچه که بودم چنگال رو می زدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت می دادم. طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو می ذاشت داخل دهانش، من هم از گریه آبجی کیف می کردم!» خاطرات و شیطنت های بچگی را که گفتم، حمید به شوخی و خنده گفت: «دختر دایی، هنوز دیر نشده. شتر دیدی ندیدی! میشه من با شما ازدواج نکنم؟» گفتم: «نه، هنوز دیر نشده! نه به باره، نه به دار! برید خوب فکرتون رو بکنین، خبر بدین.» بعد از خوردن بستنی، با این که خسته شده بودم، ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبت هایش باز شده بود، گفت: «عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت. وقتی نمی اومدی. حرصم می گرفت، ولی از خونتون که در می اومدیم، ته دلم می دیدم که از کارت خوشم اومده، چون بیرون نیومدی که نا محرم تو رو ببینه». راست می گفت. عادت داشتم وقتی نا محرمی به خانه ما می آمد از اتاقم بیرون نمی آمدم. برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده. پرسیدم : «وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شده؟» حمید آهی کشید و گفت: «دست رو دلم نزار. من بی خبر از همه جا وقتی این حرف ها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرف هابرای چیه؟ مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی تقی، ولی فرزانه جواب رد داد.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
۹.۶k
۱۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.