خب گفتیم براتون که اون شب سرمست و راضی از پس کله ای ...
خب، گفتیم براتون که اون شب سرمست و راضی از پس کله ای که به اون پسرک جفتک انداز و سرتق و ننر زده بودم راهیِ منزل خودمون شدیم .....
در طول مسیر ماجرای پس کله ای رو با آب و تاب برای مادر و خواهر و پسرخاله ام که پشت فرمون ماشین بود تعریف می کردم و با پسرخاله کرکره خنده داشتیم مادر و خواهرم بدون توجه به خنده های منو پسرخاله مشغول صحبت و آنالیز چهره دختر خانومی بودن که مورد خواستگاریه ما بود طبق معمول ایرادگیریهای معموله شروع شد ... مادرم می گفت : دختر نجیب و خوشگل و خواستنی بود ولی انگار یه پاش از اون یکی پاش کوتاهتر بود.....!!!😮
، خواهرم گفت : دختر خوبی به نظر می رسید فقط یه خورده دماغش گنده بود ...!!
از قضا همون یه نظری که من چشمم خورد به دخترِ مردم انصافا دماغش کوچولو بود و مشکلی نداشت بخاطر همین یه خورده وجدانم عقب جلو شد و به خواهرم گفتم : شما اول دماغ خودتو تو آینه نیگاه کن بعد از دماغ دختر مردم ایراد بگیر بعدشم به مرتضی پسرخاله ام گفتم : مرتضی ، جانِ خاله همون آینه ماشینو بچرخون تا این خواهر سیندرلای ما دماغ خودشو تو آینه ببینه و معنیِ کمپانیِ دماغ رو بفهمه....!!!🥴
اینو که گفتم خواهرم عصبانی شد و بعد از گفتن چند تا دری وری خواهرانه رو کرد به مادرم و گفت : مامان من دیگه با شما خواستگاری نمیام ، این شما و این پسر بی عقلت ...
تا زمانیکه به خونه رسیدیم بحث شیرین دماغ گنده خواهرم تو ماشین گرم بود و مادر هم با منو پسرخاله همراه شده بود و با ذکر یه خاطره از دوران بچگیِ خواهرم که بعضی روزا گیره لباس رو به دماغش وصل می کرده تا دماغش کوچیک بشه کرکر خنده رو دو چندان کرد....!!!🥴
خلاصه اونقدرخندیدیم که خواهرم از کوره در رفت و از صندلی عقب ماشین با کیفش دو سه تا کوبید به کله پسرخاله که در اون لحظه خنده هاش تبدیل به قهقهه و نعره شده بود....
اون شب با جمع بندیِ اتفاقاتی که افتاده بود و علی رغم مخالفت خواهرم قرار شد برای بار دوم دیداری با خانواده دختر خانم مورد خواستگاری داشته باشیم البته با اصرار مادرم که ظاهراً دختر خانم رو خواسته بود مقرر شد دیدار مجدد صورت بگیره معلوم نبود من این وسط چکاره ام .؟
اون شب با دعوت مادرم ، دایی بزرگمون یعنی دایی نصرالله مهمون ما بود و مادرم اصرار داشت دایی جان در خصوص خواستگاری و ازدواج من نظر بده از زمانیکه پدرم فوت کرده بود دایی نصرالله بزرگ خانواده حساب می شد و مادرم خیلی قبولش داشت
در طول مسیر ماجرای پس کله ای رو با آب و تاب برای مادر و خواهر و پسرخاله ام که پشت فرمون ماشین بود تعریف می کردم و با پسرخاله کرکره خنده داشتیم مادر و خواهرم بدون توجه به خنده های منو پسرخاله مشغول صحبت و آنالیز چهره دختر خانومی بودن که مورد خواستگاریه ما بود طبق معمول ایرادگیریهای معموله شروع شد ... مادرم می گفت : دختر نجیب و خوشگل و خواستنی بود ولی انگار یه پاش از اون یکی پاش کوتاهتر بود.....!!!😮
، خواهرم گفت : دختر خوبی به نظر می رسید فقط یه خورده دماغش گنده بود ...!!
از قضا همون یه نظری که من چشمم خورد به دخترِ مردم انصافا دماغش کوچولو بود و مشکلی نداشت بخاطر همین یه خورده وجدانم عقب جلو شد و به خواهرم گفتم : شما اول دماغ خودتو تو آینه نیگاه کن بعد از دماغ دختر مردم ایراد بگیر بعدشم به مرتضی پسرخاله ام گفتم : مرتضی ، جانِ خاله همون آینه ماشینو بچرخون تا این خواهر سیندرلای ما دماغ خودشو تو آینه ببینه و معنیِ کمپانیِ دماغ رو بفهمه....!!!🥴
اینو که گفتم خواهرم عصبانی شد و بعد از گفتن چند تا دری وری خواهرانه رو کرد به مادرم و گفت : مامان من دیگه با شما خواستگاری نمیام ، این شما و این پسر بی عقلت ...
تا زمانیکه به خونه رسیدیم بحث شیرین دماغ گنده خواهرم تو ماشین گرم بود و مادر هم با منو پسرخاله همراه شده بود و با ذکر یه خاطره از دوران بچگیِ خواهرم که بعضی روزا گیره لباس رو به دماغش وصل می کرده تا دماغش کوچیک بشه کرکر خنده رو دو چندان کرد....!!!🥴
خلاصه اونقدرخندیدیم که خواهرم از کوره در رفت و از صندلی عقب ماشین با کیفش دو سه تا کوبید به کله پسرخاله که در اون لحظه خنده هاش تبدیل به قهقهه و نعره شده بود....
اون شب با جمع بندیِ اتفاقاتی که افتاده بود و علی رغم مخالفت خواهرم قرار شد برای بار دوم دیداری با خانواده دختر خانم مورد خواستگاری داشته باشیم البته با اصرار مادرم که ظاهراً دختر خانم رو خواسته بود مقرر شد دیدار مجدد صورت بگیره معلوم نبود من این وسط چکاره ام .؟
اون شب با دعوت مادرم ، دایی بزرگمون یعنی دایی نصرالله مهمون ما بود و مادرم اصرار داشت دایی جان در خصوص خواستگاری و ازدواج من نظر بده از زمانیکه پدرم فوت کرده بود دایی نصرالله بزرگ خانواده حساب می شد و مادرم خیلی قبولش داشت
- ۸.۲k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط