دقایقی به سکوت سپری شد و من در اون چند دقیقه حداقل پنج یا
دقایقی به سکوت سپری شد و من در اون چند دقیقه حداقل پنج یا شش بار پوزیشن نشستنمو عوض کردم چیزی نمونده بود بخاطر طولانی شدن خواستگاری دیگه پاهامو دراز کنم که یقینا اگه این پوزیشن رو اختیار می کردم ما رو از خونشون بیرون مینداختن و گل و شیرینی رو هم می کوبیدن به کله ام....!
مادرِ دختر خانم مورد خواستگاری یه چادر گل گلی ریز سرش بود و درست مقابل من در جهت دیگه اتاق جلوی یه در که بعداً متوجه شدم درب آشپزخونه هست نشسته بود و گهگاهی یه لبخند عجیب و مصنوعی به لب داشت ، آشپزخونه مثل خونه های امروزی اصطلاحا اوپن نبود و فقط مادر دختر خانم از زاویه دید مناسبی برای دیدن فعل و انفعالات داخل آشپزخونه برخوردار بود بطوریکه هر چند دقیقه با ایما و اشاره و حرکت دادن لب و دهنش به شخصی که داخل آشپزخونه بود پیامهایی بصورت رمز ارسال می کرد....
مادرم متوجه اون رفتار شد و با حرکات سر و گردن و چشم به خواهرم تکلیف کرد که از روی مبل بلند بشه و بشینه کنار مادر دختر خانم تا ببینه داخل آشپزخونه چه خبره....!
صحبتهای متداول خواستگاری شروع شده بود و منم داشتم تو ذهنم مرور می کردم وقتی دختر خانم اومد جلو و چای تعارف کرد باید چیکار کنم ...!
در خلال صحبتهای مادرم با مادر دختر خانم و یه خانم دیگه که در ضلع دیگه اتاق نشسته بود و نمی دونم چه نسبتی با اعضای اون خونه داشت یه دفه صدای مهیب افتادن یه چیزی از داخل آشپزخونه به گوش رسید و متعاقب اون صدا یه دونه سیب قرمز با سرعت زیاد از داخل آشپزخونه قِل خورد و اومد وسط اتاقی که ما نشسته بودیم ...!🥴
همزمان مادر دختر یه دفه زد زیر خنده و پشت بند اونم خواهرم که کنارش نشسته بود شروع کرد به خندیدن....
منو مادرم چون به داخل آشپزخونه دید کافی نداشتیم کنجکاو شدیم که چه اتفاقی داخل آشپزخونه رخ داده ...
وقتی مادرم علت خنده پر سر و صدای مادر دختر خانم رو پرسید ، متوجه شدیم دختر خانم مورد نظر ما زمانیکه قصد داشته ظرف میوه رو جابجا کنه پاش پیچ خورده و چهار دستو پا روی سرامیکای آشپزخونه نقش زمین شده و همین امر و مدل افتادن دختر خانم باعث خنده مادر دختر خانم و خواهر بزرگه ما شده بوده ،
بعدا که اومدیم خونه خودمون و از خواهرم پرسیدم داخل آشپزخونه چه خبر بود و چرا خنده ات بند نمیومد ؟
گفت : عباس دختره نیم متر به هوا پرتاب شد و با باسن پایین اومد ، طفلی بخاطر حفظ آبرو خانوادگیشون جیکش در نیومد در حالیکه فکر کنم حداقل سه تا مهره آخر کمرش جابجا شد....!!!🥴
منتظر قسمت بعدی باشید...
یا حق
مادرِ دختر خانم مورد خواستگاری یه چادر گل گلی ریز سرش بود و درست مقابل من در جهت دیگه اتاق جلوی یه در که بعداً متوجه شدم درب آشپزخونه هست نشسته بود و گهگاهی یه لبخند عجیب و مصنوعی به لب داشت ، آشپزخونه مثل خونه های امروزی اصطلاحا اوپن نبود و فقط مادر دختر خانم از زاویه دید مناسبی برای دیدن فعل و انفعالات داخل آشپزخونه برخوردار بود بطوریکه هر چند دقیقه با ایما و اشاره و حرکت دادن لب و دهنش به شخصی که داخل آشپزخونه بود پیامهایی بصورت رمز ارسال می کرد....
مادرم متوجه اون رفتار شد و با حرکات سر و گردن و چشم به خواهرم تکلیف کرد که از روی مبل بلند بشه و بشینه کنار مادر دختر خانم تا ببینه داخل آشپزخونه چه خبره....!
صحبتهای متداول خواستگاری شروع شده بود و منم داشتم تو ذهنم مرور می کردم وقتی دختر خانم اومد جلو و چای تعارف کرد باید چیکار کنم ...!
در خلال صحبتهای مادرم با مادر دختر خانم و یه خانم دیگه که در ضلع دیگه اتاق نشسته بود و نمی دونم چه نسبتی با اعضای اون خونه داشت یه دفه صدای مهیب افتادن یه چیزی از داخل آشپزخونه به گوش رسید و متعاقب اون صدا یه دونه سیب قرمز با سرعت زیاد از داخل آشپزخونه قِل خورد و اومد وسط اتاقی که ما نشسته بودیم ...!🥴
همزمان مادر دختر یه دفه زد زیر خنده و پشت بند اونم خواهرم که کنارش نشسته بود شروع کرد به خندیدن....
منو مادرم چون به داخل آشپزخونه دید کافی نداشتیم کنجکاو شدیم که چه اتفاقی داخل آشپزخونه رخ داده ...
وقتی مادرم علت خنده پر سر و صدای مادر دختر خانم رو پرسید ، متوجه شدیم دختر خانم مورد نظر ما زمانیکه قصد داشته ظرف میوه رو جابجا کنه پاش پیچ خورده و چهار دستو پا روی سرامیکای آشپزخونه نقش زمین شده و همین امر و مدل افتادن دختر خانم باعث خنده مادر دختر خانم و خواهر بزرگه ما شده بوده ،
بعدا که اومدیم خونه خودمون و از خواهرم پرسیدم داخل آشپزخونه چه خبر بود و چرا خنده ات بند نمیومد ؟
گفت : عباس دختره نیم متر به هوا پرتاب شد و با باسن پایین اومد ، طفلی بخاطر حفظ آبرو خانوادگیشون جیکش در نیومد در حالیکه فکر کنم حداقل سه تا مهره آخر کمرش جابجا شد....!!!🥴
منتظر قسمت بعدی باشید...
یا حق
- ۸.۰k
- ۱۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط